الآن که دارم اینارو تایپ میکنم، سه روز کامل میگذره که توی اتاقم خودمو حبس کردم و جز برای قضای حاجت بیرون نرفتم.
این اتفاق تقریبا بعد از یک جر و بحث عجیب و غریب با پدرم افتاد. در حالیکه وقتی درباره اخلاق خاص و غیر منطقیش با درمانگرم صحبت کردم بهم پیشنهاد داد: سعی کنم تنها نباشم، توی تاریکی نباشم و گردش کنم تا ببینه توی جلسات بعدی چه خاکی به سرمون بریزیم!
هیچی دیگه فقط میخواستم غر بزنم و بنویسمش:/