نیما
نیما
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

باقی‌مونده‌های خیلی کوچیک

جلوی پیتزا پیشخوانِ تخت‌طاووس، سرِ ظهری، بوی فلفل دلمه‌ای و قارچ و سوسیس و پنیر برشته شده روی خمیر پیتزا میپیچید تو دماغم و میچرخید تو مخم و هوش و حواس از سرم میبرد. روحم پَر میکشید میرفت میشست پشت اون میز کنار پنجره، همون که رومیزی قرمز کشیده بودن روش و از اون سُس قرمز بلندها و نمک و فلفل و آویشن. روحم تکیه میداد به صندلی و با کلی اطوار پیتزا مخلوط سفارش میداد و یه زمزم نارنجی... شاید هم یه نارنجی و یه سیاه. و بعد ویار سالاد فصل با سس فرانسوی میکرد و لیست سفارش‌هاش چاق‌تر میشد...

روحم هنوز همون‌جا پشت اون میز، منتظر پیتزاش بود که خودم این‌طرف داشتم به زور حواسم رو پرتاب میکردم تو خیابون جَم و میدوییدم تا بموقع برسم به کلاس زبان. نزدیک‌های ۲بعدازظهر یه روز نم‌دار و دل‌گیر پاییزی، گرسنه و بی‌وقت و بی‌روح، منِ چهارده-پونزده ساله‌ی بی‌رمقِ دست‌آموز مکتب ادب و تلاش و البته صرفه‌جویی، داشتم سعی میکردم کنار بیام با خودم و شرایطم و الکی خوشحال باشم با ریاضت کلاسِ بعد از مدرسه و مشقِ بعد از کلاس و استرسِ مشق نصفه‌کاره مونده و چرخه‌ی تکراریِ تموم‌نشدنیِ مسیر پیشرفت!! راضی نگه میداشتم خودم رو از دوییدن و از همون سال‌ها دوییدن و همه‌ش دوییدن واسه موفقیتِ سِری‌دوزی‌شده‌ای که راهش انگار فقط همون یه راه بود. واسه همین هم شد که از اون وسط و میراث اون شلوغی بیخود، این دنیا یه پیتزا مخلوطِ پیشخوان، با کچاپ فراوون و عطر آویشن، به من، به روح من، بدهکار شد و واسه همیشه بدهکار موند.


حالا بیست‌وچند سال، نزدیک سی سال میگذره از اون روزها. حالا که دیگه نه پیشخوان جای بخصوصی به حساب میاد، نه پیتزا خوردن اتفاق لوکس و هیجان‌انگیزیه! همه ایتالیایی شدن و وسط سیر و استیک‌ها و مارگاریتاها و ناپولین‌ها، دیگه احتمالاً خیلی کسی هوس مخلوط ۵سانتیِ پُر از سوسیس کالباس نمیکنه. من هم دیگه اون آدمی نیستم که یه ظهر پاییزی پاشم برم تخت‌طاووس، برم پیشخوان، بشینم پشت اون میز کنار پنجره، اون رومیزی قرمزه، صندلی کناری روحم که اونجاس هنوز، برامون دو تا پیتزا بگیرم با سالاد و نوشابه، سیرِ سیر بخوریم، بلکه حل شه این ماجرای سال‌های سال باز مونده!

پیتزاداستانکداستان منبچگیخاطره بازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید