نیما·۶ ماه پیشبچه غولقیافهش شبیه غروبهای رباطکریم بود! یهجور ناموزون غریبی که باید نگاه کردن بهش رو تجربه میکردی. یه چهرهی غمگینِ خستهی رنگپریدهی درهمب…
نیما·۹ ماه پیشباقیموندههای خیلی کوچیکجلوی پیتزا پیشخوانِ تختطاووس، سرِ ظهری، بوی فلفل دلمهای و قارچ و سوسیس و پنیر برشته شده روی خمیر پیتزا میپیچید تو دماغم و میچرخید تو مخم…
نیما·۱۰ ماه پیشدر یک دنیای موازیموناکو: شکوه زندگی هنرمنددر یک دنیای موازی، صاحب این اثر میتونست روزش رو تو اتاق خواب ویلای کوزی و جمعوجورش تو موناکو شروع کنه. حدود ساعت…
نیمادرسَکّو!·۱۰ ماه پیشاسماعیلداد زد: بابا بهقرآن ندارم!برای چند ثانیه همهجا ساکت شد. چند ثانیه تا همهی اون چهل-پنجاه نفر آدم جورواجور حوالی ایستگاه اتوبوس سر جیحون،…
نیما·۱ سال پیشمَمَلمهدی عاشق مَمَل بود. عاشق اون چشمهای فندقی مشکی، اون نگاه همیشه مضطرب، بیآزاری و ادب و اون صورت معصومِ نصف سفید نصف سیاهش...