ماجرا از اونجا شروع شد که چند روز قبل از اول مهر، سال دوم سر کار رفتنم توی یه مراسم با یه همکاری که میشناختمش و اینجا ممد آقا صداش میکنم سر صحبتو باز کردم. پر تلاش نشون میداد. دبیر ریاضی بود. قد متوسط، یکم تپل، صورت پر مو با ریشایی که خطشو مرتب با تیغ میگرفت اما موهاش اونقدر ضخیم بود که اگه اینکارو نمی کرد سنگین تر بود. جلوی سرش یکم کم مو و البته صورتش سرخ و سفید بود. خیلی خوش اخلاق برخود کرد و تحویل گرفت و از روش تدریس جدیدی که باهاش آشنا شده بود میگفت. از تجربیاتش، مطالعاتش و نتایجی که از این روش تدریس گرفته
منم بدم نمیومد. در واقع نه تنها بدم نمیومد بلکه سرم درد میکرد واسه این که کارم بُلد بشه و تو چشم بره. گفتش که توی یکی از تازه ترین روش های تدریسی که در دنیا طراحی شده، یکم داستان با حالت سنتی فرق داره. گفتم یعنی چی؟ گفت الان اینطوریه که ما درس میدیم، دانش آموز هم باید توی خونه بره درس بخونه و تست بزنه اما نمیخونه. پس برنامه رو معکوس کردن! یعنی دانش آموز رو مجبور میکنن توی خونه درس رو بخونه و یاد بگیره، وقتی اومد مدرسه اول ازش یه امتحان ساده میگیرن که مطمئن بشن درس رو یاد گرفته، بعدش درس رو براش تکمیل میکنن و تست کار میکنن!
گفتم چه جالب! فقط مشکل اینه که کتابای درسی ما خودخوان نیستن! الان دانش آموز با چی میتونه کامل یاد بگیره و بیاد سر کلاس؟ گفتش که اینجا ما باید براش فیلم آموزشی بسازیم! یه سری فیلم برای درس ریاضی هم ساخته شده اما درس شما رو نمیدونم. سرچ کردم چیز درست و درمونی نبود. گفتم واسه درس من نیستش پس این روش جواب نمیده.
ممد آقا گفت خب خودت بساز! من دوست داشتم مطرح بشم، دوست داشتم کارم دیده بشه و حرفه ای تر کار کنم اما ساختن فیلم برام بهای سنگینی بود! خود فیلم ساختنه بهای مطرح شدن به نظر میومد و سنگین بود! گفتم یعنی باید برم جلوی دوربین؟ ممد آقا گفتش که الزاما نه! میتونی هرجور دوست داشتی فیلم بسازی و مفاهیم کتاب رو برای دانش آموزا باز کنی و اگه خودتم نباشی هیچ مشکلی نداره! گفتم خب بیخیالش ارزش نداره این مدلی بها بدم! شاید سال بعد اجراش کنم. واقعا حوصلم نمیشد. ترجیح میدادم کلاس خصوصی بگیرم منتها کم دانش آموز داشتم! دنبال پول و شهرت بودم اما هم سال دومی بود که میخواستم کارمو شروع کنم و هم این که نمیدونستم هر چیزی هزینه ای داره! (و این هزینه خیلی وقتا پول نیست!) در کل به نظرم پیشنهاد بدی نبود اما از اون پیشنهادا بود که میخوای از شنبه انجامش بدی بعد موکول میشه به اول ماه بعد و در نهایت کم کم بیخیالش میشی!
سال اول تدریسم رو توی دبیرستان های تیزهوشان (طلایه داران) و نمونه دولتی (الهادی) شروع کرده بودم. شاید سوال بشه که چطور شد سال اول اونجا بودم؟ من خودم دانش آموز تیزهوشان بودم و مدیرش منو میشناخت. در اصل اولین ورودی تیزهوشان شهرمون بودم و مدیر بعد از کنکورم میگفت اگه من مدیر اینجا بودم وقتی سرکار اومدی پیشم بهت کلاس میدم و داد! مدیر نمونه هم آشنا بود و واسه خودش حکومتی توی مدرسش داشت و از همه مهمتر، کسی زیست دهم رو گردن نمیگرفت توی هیچکدوم از مدارس! این شد که هم مدیر طلایه داران و هم مدیر الهادی زیست دهم رو به من سپرده بودن. اتفاقی که افتاد این بود که مدیر الهادی انتهای سال اولی که پیشش کلاس داشتم بازنشسته شد و آقا مصطفی که دبیر فیزیک مدرسه بود، مدیر مدرسه شد.
آقا مصطفی آدم خوش فکری بود یعنی خیلی با نوآوری و کارای مدرن توی آموزش حال میکرد. قدش بلند بود و بشدت لاغر. عینکی بود و قبل از مدیریت مدرسه دنبال این بود که با حج و زیارت همکاری کنه و سر کاروان سفر های زیارتی مکه و کربلا بشه. جلوی موهاش یکم خالی بود. خیلی مذهبی بود و حتی اگه سر کلاس بود و اذان میگفتن، بچه ها رو با یکی دوتا مساله مشغول میکرد و میرفت نمازشو اول وقت میخوند.
آقا مصطفی با پدر منم یه آشنایی دوری داشت و البته فامیل خیلی دورمون هم بود. آقا مصطفی مدیر مدرسه نمونه شد و یه معاون خیلی خوش فکر با خودش آورد که مدرسه رو جمع و جور کنه. معاونش آقا ابوذر بود. آقا ابوذر قد متوسط با هیکل موزونی داشت، خیلی دقیق و خوش فکر بود و اصلا انگار ساخته شده بود که همه مدرسه رو مثل موم توی مشتش بگیره. هم با دبیرا خوب تا میکرد و هم جیک و پوک دانش آموزا رو در میاورد. کاملا حساب شده با همه برخورد میکرد و خیلی آروم و بدون تنش همه چیز رو جلو میبرد و موثر ترین نیرو در کادر مدرسه بود.
آقا مصطفی با خودش یه معاون مذهبی دیگه هم آورده بود که اسمش مجتبی بود. خیلی از دبیرا بخاطر این که آقا مصطفی و آقا مجتبی کنار هم توی یه مدرسه قرار گرفته بودن، دبیرستان نمونه رو به پادگان یا مسجد یا پایگاه محله تشبیه میکردن و میگفتن که دیگه اونجا کلاس نمیگیرن. چندتاییشونم همونکارو کردن. یکی از دبیرایی که با این موضوع مشکل داشت و فکر میکرد آقا مصطفی از پس مدیریتش بر نمیاد و خوشش نمیومد با آقا مصطفی همکاری کنه، اون یکی دبیر زیست مدرسه بود که خداحافظی کرد و ما موندیم و آقا مصطفی.
مدیر خیلی پرس و جو کرد و آمار دبیرای زیست رو گرفت. هم بچه های سال قبل از من راضی بودن و هم اینطور به نظر میومد که گزینه مناسب تری برای همکاری پیدا نکرده بود. برای مدیر خیلی ریسکه که کل کلاسای زیست یه مدرسه رو بده دست یه دبیر تازه کار! اونم مدرسه خاص! و دبیری که تاحالا توی مدرسه یازدهم و دوازدهم تدریس نکرده! اما آقا مصطفی ریسکش رو پذیرفت و الحقی منم کم نذاشتم. اون سال شب و روزم شده بود زیست خوندن و با این که واقعا دهنم سرویس شده بود و هیچ تفریحی نداشتم، از تدریس و مطالعه زیست لذت میبردم. نمیخواستم کم بیارم یا مدیر و کادر مدرسه رو از خودم ناامید کنم و نمیخواستم به هیچ وجه اسمم بد در بره و بپیچه که فلانی زیست رو خوب درس نمیده.
هفته اول مهر آقا مصطفی منو کشید کنار و وقتی همکارای دیگه توی دفتر نبودن گفتش که آقا نیما، یه پیشنهاد خوب برات دارم، چون میدونم آدم خوش فکری هستی باهات مطرح میکنم. تاحالا چیزی درمورد روش تدریس معکوس شنیدی؟ گفتم همونی که ممد آقا هم انجام میده؟ گفتش که آره دقیقا همونو میگم. میای انجامش بدیم؟ آقا مصطفی خودش با این که مدیر شده بود، فیزیک دوازدهما رو هم تدریس میکرد و نمیخواست کلاس رو زمین بذاره و از تدریس فاصله بگیره. گفتم آقا مصطفی کار سختیه، زمانبره واقعا و منم امسال سه پایه رو دارم درس میدم. آقا مصطفی عینکشو از روی میز مدیریت برداشت و گذاشت روی چشمش، یه نگاه کرد و گفت خب بیا با یه پایه شروعش کنیم که جلو بره. گفتم خب با چی فیلم بسازم؟ اصلا چی بسازم؟ آقا مصطفی گفت چی رو خودت بهتر میدونی، درس خودته اما این نرم افزارای ساخت فیلم هستن که میتونی استفاده کنی و سه تا اسم بهم داد و منم تصمیم گرفتم برم یکیشو دانلود کنم و ببینم چطوریه...