نیما بهرنگ
نیما بهرنگ
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

جستاری در باب «حضور بقا در فضای انسان بودن»

+ آشنایی با محتوای پیش‌وایی یا نظریاتی درمورد روان انسان به فهم این متن کمک می‌کنه


اخیرا خیلی درگیر این موضوع هستم که چرا اینقدر مسائل و سازوکارهای انسان به مرگ و البته دقیق‌تر به بقا مربوطه. مثلا فرمول برنده(winning formula) یا حکم زندگی(life sentence) یا به زبون ساده‌تر، جمله یا راه‌کار یا مکانیسمی که در کودکی برای بقا انتخاب کردیم، به نظر میاد تا دهه‌ها بعد همراه ما بزرگ می‌شه و تغییر می‌کنه اما منطبق بر واقعیت نمی‌شه، منطبق بر خواسته‌ها و تمایلات ما نمی‌شه و اتفاقا خودش سازنده نوعی تمایل و سائق می‌شه و ما رو می‌رونه(drive) و کنترل می‌کنه.

و عجیب‌تر اینکه بقای چنین چیزی، در اینه که ما بهش آگاه نیستیم و مثل لنز عینکیه که از کودکی به چشممون زده می‌شه و تمام پدیده‌ها رو از پس اون دیدیم و به همین خاطر خود اون رو نمی‌بینیم، مثل آب برای ماهی و هوا برای پرنده.

مثل خیلی از درمانگرها و فیلسوف‌ها و البته دانشمندان! که قصه‌هایی بهمون می‌گن درمورد اینکه جهان چیه و چطوری کار می‌کنه، منم بخش‌هایی از همین حرف‌ها رو کنار هم گذاشتم تا قصه‌ای درست کنم.


داستان از این قراره که مکانیزم بقا برای مغز جاییه که عکس‌العمل سریع و آنی لازمه، یعنی در مواجهه به محرک خارجی که در تحلیل اولیه شبیه به خطر هستش، دیگه تصمیم‌گیری و پردازش لازم نیست به بخش‌هایی بره که عملکردهای شناختی داره و تحلیل و تفسیر بشه(به زبانی دیگه، وقتی آمیگدال و سیستم‌های پایه‌ای زنگ هشدار می‌زنن، دیگه قشر نئوکورتکس و بخش‌های شناختی و خودآگاه تعطیل می‌شه).

این یعنی چی می‌شه؟ یعنی در مواجهه با خطرهای بقا(از دوست‌داشته نشدن توسط والدین گرفته تا هر چیزی که معنی اینکه پس اگر فلان شود من خواهم مرد، بده) ما روش یا مکانیزمی پایه‌ای انتخاب می‌کنیم(مسیر عصبی رو هم شکل می‌دیم و هر بار که با اون موقعیت مواجه می‌شیم، اون مسیر رو تقویت می‌کنیم) تا بقامون حفظ بشه.

این مکانیزم چون به بقا مربوطه، اصا بخش آگاه خاموشه، پردازش و تحلیل حتی بعده‌ها هم به خودآگاه نمی‌رسه بلکه با همون مکانیزم اولیه که یادگرفته بقا رو حفظ می‌کنه(مثلا با این جمله که، به همه نشون می‌دم من می‌تونم، قدرتمندم یا ...) و دیگه به سطح خودآگاه چیزی نمی‌رسه در موقعیت‌ها و حالا که بقای ما در خطر نیست واقعا، نمی‌تونیم با حقایق جدید منطبق بشیم(چون مسیر عصبی ساخته شده اونجا و تغییر برای مغز پرهزینه‌س) و ببینیم شاید اون مسیر عصبی که قبلا ساختم، واقعا الان بدرد نخوره و نیاز به اصلاح باشه.

حالا ما وقتی این سازوکار رو توی خودمون کشف می‌کنیم در خودآگاهمون(تمایز می‌دیم و می‌بینیمش) و می‌فهمیم چه منشا و مبدایی داشته، کم کم تلاش می‌کنیم تا مسیر عصبی جدیدی شکل بگیر، سیگنالی که همیشه مستقیم هشدال آمیگدال رو روشن می‌کرد، حالا یادبگیره که واقعا این پدیده، معنای خطر نداره و اون مسیر و آموخته قبلی، unlearn بشه به نوعی(دیلیت شدن نداریم ولی مسیرهای دیگه‌ای شکل به جاش شکل بگیره مثلا).


خلاصه اینکه نقطه کور ما، به این خاطر نقطه کوره که به موضوع مرگ وصل بوده و موضوعات حیاتی، به شکل بدیهی نیاز به اینکه بخش هشیار اون لحظه بهشون فکر کنه نداره پس نقطه کورمون کل قدرت رو می‌گرفته دستش و هر بار قوی‌تر می‌شده.

وقتی اون نقطه کور به هشیارمون میاد و تمایز می‌دیم، درسته که ما می‌دونیمش ولی دونستن، تونستن نیست و لازمه باهاش مواجه بشیم تا تغییر کنه(که البته اینجا هم از روی ترس از تغییر و ریسک بقا، ممکنه سیستم دیگه‌ای فعال شه و هشیار رو قانع کنه و گول بزنه که داره خیلی خیلی تلاش می‌کنه برای حل کردن این مسئله درحالی که درواقعیت داره با مسائل لاس می‌زنه و یه گوشه نگهشون می‌داره تا خیالش راحت باشه بقای ما حفظ می‌شه و دوباره چیزی که برای هشیار، پدیدار می‌شه رو تحریف کنه) و در استمرار اون مسیر و راهی که برامون تنها راه بقا بوده، عوض می‌شه.



اگزیستانسیالیسمتوسعه فردیفلسفهروان‌درمانی اگزیستانسیال
www.nimacbehrang.ir @nimacbehrang
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید