آرام آرام تلاش می کرد که خاک مرطوب را کنار بزند، خاکی که پر بود از ریشه های درختانی که دیگر وجود نداشتند، برگ های خیس و نمناکی که پیشتر بر زمین افتاده بودند و حالا جوانه ی کوچک در پی آن بود تا از بین آن ها راه خودش را پیدا کند. لطافت هوا را حس کند و گرمای خورشید را بچشد.
پیچان و مستان رشد می کرد، قد می کشید و فراتر می رفت. اطرافش پر بود از درختان سر به فلک کشیده ای که اصلا شبیه هم نبودند، یکی تنه ی ضخیمی داشت و دیگری ضعیف تر می نمود. یکی پوست خشک و خشنی داشت و آن یکی نرم بود و لطیف.برگ های هر کدام شان به شکلی بود.
هر کدام زیبا بودند به نحوی خاص. و در عین تنوع در یک چیز مشترک بودند و آن هم تلاش شان برای رشد بود. گویی در مبارزه ای دائمی برای رشدِ بیشتر بودند، چرا که هر چه بالاتر می رفتند سهم شان از نور خورشید و هوای آزاد بیشتر می شد و خود این ها باعث رشد بیشتر می شد و این دور ادامه داشت تا انتها.
ندایی به او می گفت لذت در بالا رفتن است، بالاتر از تمام درختان بودن نهایت سرخوشیست و هدف هم گویی همین بود آن جا. آن ها نور را میخواستند تا بتوانند بیشتر رشد کنند، هوا را می طلبیدند تا بتوانند بیشتر رشد کنند، ریشه ها همواره به جست و جوی آب در عمق زمین بودند تا بتوانند بیشتر رشد کنند و...
جوانه که حالا دیگر برای خودش درختچه ای شده بود، با خود می اندیشید که چقدر باید قد بکشد تا بتواند دمی بیاساید و یا این رفتنِ دمادم را نقطه ی آرامشی هست. راستی کدامش بهتر است: حرکت پیاپی یا قرار و آرام.
آخر میدانی همین حالایش هم نوری که بر او می تابید با این که کم بود اما لذتی غریب داشت و هوا هم بر تنش می نشست و گذر می کرد.
جوانه هایی که روزی با هم خاک را شکافته بودند، حالا راه بیشتری پیموده بودند و او را جا گذاشته بودند. جوانه ی دیروز ما اما از جایی که بود لذت می برد و با خود می گفت شاید همین مسیر، حقیقت زندگیست، همین حرکت و سکون توامان. خوش بود، هر چند،هر از گاهی نفسی از سر حسرت بیرون می داد و بالا را می نگریست و دلش اوج را می خواست.نوعی دوگانگی را حس می کرد. سکون گندیدگی می آورد و رخوت، و رفتنِ بی وقفه نیز بی شک لذت مسیر را خواهد کشت. با خود می اندیشید.
تو چه فکر میکنی؟؟؟؟
این که حالا درخت داستان ما در چه حالست و چه می کند را نمی دانم و فقط امیدوارم راهش را یافته باشد. آری او جسارتش را داشت.