Nimooدردال مثل داستان·۴ سال پیشندیدن با چشمان بازهوای شهر رو به سردی میرفت. تابستان جایِ خودش را به پاییز میداد. روزها کوتاه و کوتاهتر میشدند و تازگی ها چقدر زود غروب میشد. خیابان داس…
Nimoo·۴ سال پیشنفسقلم به دست می گیری ، می نویسی ، کاشته می شوند ، قد می کشند ، بلند بالا. سپس می پراکنند ، فزونی . با شوق به تماشایشان می نشینی ، لبخندی روی…
Nimoo·۴ سال پیشمی روی یا می مانی؟ شاید هم هر دو!آرام آرام تلاش می کرد که خاک مرطوب را کنار بزند، خاکی که پر بود از ریشه های درختانی که دیگر وجود نداشتند، برگ های خیس و نمناکی که پیشتر بر…
Nimooدردال مثل داستان·۴ سال پیشمادرآسمان ابری و گرفته بود، باد میوزید نه به شدت بلکه آرام،سوزی اما با خود داشت. خشک بود و نفوذ میکرد. خورشید پشت ابرها مصرانه میتابید اما ن…