بچه که بودم اگر ناراحت میشدم، بغض داشتم، با کسی دعوا میکردم یا هرچیزی که باعث میشد قلب کوچکم فشرده بشود، به اتاقک زیر شیروانی پناه میبردم.
یک اتاقک چوبی و خاک گرفته که جز صندلی گهوارهای، میز و پنجرهای که با روزنامه پوشیده شده بود و کمی خرت و پرت دیگر چیزی در آن وجود نداشت.
مینشستم زیر میز؛ زانوهایم را بغل میگرفتم و اشک میریختم و هر ازگاهی به در نگاهی میانداختم تا ببینم کسی سراغم را میگیرد یا نه؟ کسی دلواپسم میشود؟ کسی میتواند بفهمد کجا پناه بردهام؟
یک بار با یکی از بچههای محله، سر " ماهور " دعوایم در آمد!
دلم نمیخواست کسی به " ماهور " نگاه کند؛ اما او همیشه هوایش را داشت!
دو سه سال از من بزرگ تر بود و البته کمی هیکلی و قد بلند تر.
رفتم رو به رویش و با زحمت روی پنجه ی پا ایستادم. یقهاش را گرفتم و صدایم را کلفت کردم و گفتم: ببین پسر؛ انقدر دور و بر ماهور نپلک! وگرنه من میدونم و تو.
پوزخندی زد و به سمت دیوار پشت سرم، هلم داد و مشتی نصیبم کرد!
بدو بدو به سمت خانه دویدم و رفتم به اتاق زیر شیروانی و گریه کردم... آنقدر گریه کردم تا خوابم برد
هرروز " ماهور " را میدیدم؛ قد کشیدنش را، بزرگ شدنش را، مدرسه و حتی دانشگاه رفتنش را... اما همان یک بار کتکی که خوردم، باعث پا پس کشیدنم شد!
ترسو بودم... دوستش داشتم اما جرئت بیانش را نداشتم. به از دور عاشقش بودن بسنده میکردم.
یک بار هم که آمدم مثل یک مرد به او بگویم دوستش دارم، دیدم خانوادهاش دارند نقل مکان میکنند.
داشت دیر میشد. رفتم نزدیک تر
" ماهور " چادر گل گلی سفید رنگی به سر کرده بود و موهای لخت خرماییش روی پیشانیاش، ریخته بود
دهان باز کردم صدایش کنم اما پشیمان شدم. چه میگفتم؟ میگفتم از همان بچگی در بازیهایمان، دوست داشتم تو یار من باشی؟ میگفتم غیرت مردانهام گل میکند ببینم کسی به تو نگاه میکند؟
میگفتم از دوست داشتنت میترسم؟ و بعد مثل آدمهای بازنده شروع میکردم به عذرخواهی کردن بابت عاشقش شدن؟
از او فاصله گرفتم و جلوی در خانهمان ایستادم و برای هزارمین بار، زیباییاش را از دور تماشا کردم...
او رفت!
یک بار اتفاقی در حوالی انقلاب درحالی که مشغول تماشای کتابهای پشت ویترین مغازهها بود، او را دیدم.
خواستم صدایش کنم که برگشت و مرا دید؛ لب هایش را باز کرد تا حرفی بزند، اما سکوت کرد و بعد بی هیچ حرفی سرش را برگرداند و رفت
صدای " تق تق " کفشهایش در گوشم میپیچید و من... مات از نگاه آخرش و حرفی که در سینهاش ماند...
باز هم ترسیدم...
حالا که موهای جوگندمیام شروع به ریختن کرده
اطراف چشمم از ندیدن روی " ماهور " چین و چروک افتاده
و گوشهایم از نشنیدن صدای خندههایش سنگین شده
بعد از گذشت حدودا پانزده سال از آخرین بار دیدنش، هم چنان در حوالی انقلاب قدم میزنم...
راستش اینجا
پاییز هنوز بوی " ماهور " را میدهد
و منی که سالهاست منتظر آمدن کسی هستم
که دیگر هرگز نخواهد آمد....!
#نگار قاسمی