از مجموعهی: صدایی از پشت در بسته
✍🏻 نوشتهی Nora
تو اتاق، فقط صدای مادر بود که بالا میرفت.
مثل همیشه…
مثل هر شب…
داد، تهدید، قضاوت، و بعدش صدای پرت شدن یه چیزی کف زمین.
دختر گوشهی دیوار نشسته بود.
چشمهاش خیره به نقطهای بود که نه دیده میشد، نه فهمیده میشد.
تا اینکه یه لحظه… یه چیزی توش شکست.
دستش رو روی گوشش گذاشت، بلند شد و محکم، محکمتر از همیشه، گفت:
«بسّه دیگه! سرم داد نزن!
تو سر من چیزایی خوابوندم که اگه بیدار شن، درد میکِشن!
منو مجبور نکن دوباره زندهشون کنم…»
سکوت افتاد.
حتی دیوارا هم خجالت کشیدن.
مادر عقب رفت، نمیفهمید چی شنیده، ولی فهمید که اون دختر… دیگه همون آدم سابق نیست.
از اون شب به بعد، دیگه جواب نداد.
دیگه التماس نکرد.
فقط مینوشت. مینوشت و از خودش محافظت میکرد.
حالا، همون دختر یه کوچ شده.
توی جلساتش میگه:
«هرکی یه چیزی تو سرش داره.
بعضیا رو بیدار میکنی، آزاد میشن…
بعضیا رو بیدار میکنی، زخمی میشی…»
و همیشه با یه لبخند آروم، با صدایی که بلند نیست ولی شنیده میشه، اضافه میکنه:
"من از تو سرم رد شدم. از کابوسام عبور کردم.
حالا نوبت شماست که داد نزنین... گوش کنین."