و بهار آمد و خندید زمین
گل بر آورد سر از خواب گران
شعر نو خواند زبان باران
و سرود بودن بر لبان غنچه،
و قناری سرشار از تب وتاب زمان
دم به دم خواند درون قفس از روییدن
و تن خشک درخت پر شد از سبزه و گل
جسم خاکِ خسته، شسته شد با خطی از آب روان....
و خداوندِتمام هستی
رنگ زد بر تن آبی جهان
نقش
هفت رنگی ناب، شکل رنگین کمان
خنکای نسیم می دود بر هر جا
و دگر بار به یاد آوردم خاطرات شبنم، شبنمی که غلطید، بر رخ سرخ گلی
گل سرخی که جوان بود و لطیف...
و من آزرده خیال دست شستم ز توهم
دیدم رخ زرد کودکی بی سایه
اشک مهمان نگاهش و دلش بی خانه
ز جهانش همه ی زیبایی باخته رنگ
و غم و غصه شده همره او همواره
و در این وادی هر گونه شده
گشته آواره ز هر کاشانه
دست دنیا شاید کرده رها
دستهای کودک بی سایه
و حقیقت این است که سرا خانه ی دنیا
همچو خوابی ماند..
که گهی شاد و گهی نا شادی..
که گهی خسته گهی ابادی...
هر چه هستی هر که هستی
بهتر آنست که سازی تعبیر
خواب خود را عالی
و تو زنجیر کنی همه ی
بیتابی...
وبخوانی هر دم صاحب کون و مکان
ارض و سما را به مدد
رقص کنان در میان شعله های سخت این دور و زمان....تو بخوان و توبخوان وتو بخوان
..