چشمانش میسوخت
مرتضی هر چه سعی میکرد تا نخوابد نمیشد..
پلک هایش توان بالا ماندن نداشت
سردی هوا لباسهایش را مثل تخته خشک کرده بود
سوز سردی که در صحرا گردش میکرد برگونه هایش سیلی میزد و اشک چشمان خمارش را در میاورد...
تا تمام شدن تایم پُستش چهار ساعت مانده بود
چهل و هشت ساعت نخوابیده بود، سردرد عجیبی داشت
رگهای کنار شقیقه اش همچون ضربان میزد.
باید به هر قیمتی شده بیدار می ماند...
دیشب که از سر پستش به پادگان برگشت دوستش احد از اوخواست تا جای اوهم دیده بانی کند تا او با یه مرخصی یک روزه به دیدن کودک تازه به دنیا امده اش برود...
و مرتضی با تمام خستگی وقتی برق شوق دیدار و عشق پدری را در چشمان احد دید، نه نیاورد...
با تمام خستگی دلش نیامد این شادی را از او دریغ کند...
یاد مهتاب و پسر کوچکش مهراب دلش را کمی گرم کرد و شوق دیدار انها که قرار بود به زودی اتفاق بیافتد چشمانش را پر از اشک ساخت
مهراب تازه یاد گرفته بود تا بابا بگوید و این صدای ضبط شده ی مهراب بود که خواب را از سرش میپراند...
صفحه ی گوشی اش را روشن کرد..
دو سه مرتبه فیلم مهراب، که در اغوش مهتاب نشسته بود را دید اصلا سیر نمیشد، صفحه ی گوشی را بوسید و انرا خاموش کرد
حواسش به اطراف جمع شد..
همه جا تاریک تاریک
شیشه ی اتاقک دیده بانی از نفسهای او بخار میگرفت و تار میشد
با دستانش شیشه را پاک کرد
نور چراغ قوه اش را به اطراف گرداند...
سنگ های ریز و درشت بیابان از زیر نور چراغ قوه اش رد شدند و دوباره در تاریکی محو گشتند..
صدایی شنید...
به سمت صدا خیز برداشت نور کم رنگی از کنار پله ی اتاقک دیده بانی رد شد و باز همه جا تاریک
احساس خطر کرد
چراغ قوه اش را روشن کرد و تمام اطراف را از نظر گذراند همه جا ساکت و آرام بود
آرامشی از جنس اضطراب...
دوباره صدا را شنید اینبار نزدیکتر و از پشت سر
برگشت پایین را نگاه کرد خبری نبود..
دلهره و ترس همزمان دلش را لرزاند و دستانش از پس لرزه های دلش بینصیب نماند...
با لرزشی که دستانش گرفته بود اسلحه اش را بالا اورد رو به جلو بدون هدفی اشکار فقط برای دفاع از خطری که خود نمیدانست چیست...
گاهی به جلو گاهی به پشت یا به پهلوها حرکت میکرد و سراسیمه دنبال علت صداها...
گویی چند نفر روی شن های صحرا راه میروند..
شیشه ی اتاقک دیده بانی سوراخ شد و گلوله در شقیقه ی مرتضی جا خوش کرد..
تیر بعدی کمی بالاتر درست وسط سر مرتضی نشست....
خون به پهنای صورت مرتضی باریدن گرفت و پلک های خسته و بیخواب او را سنگین تر کرد...
رو به قبله افتاد با دو زانو....
خون از سر و تمام رگهای مرتضی به مسیری که سر باز کرده بود هدایت میشد و جسم و جان مرتضی بیرمق تر خاطرات زندگی شیرین خود را مرور میکرد...
گر چه دلتنگ مهتاب و مهراب بود ولی
انگار زیر نور مهتاب رو به مهراب عشق سجده کرده بود و شهادتش را شکر میگفت.....
ساعاتی بعد از حمله به مرتضی بعد از کشته شدن چندین تن دیگر از ماموران امنیت کشور تمام تیم تروریستی که مامور ورود محموله ای سنگین از مواد مخدر و اسلحه به کشور بودند دستگیر شدند... دو نفر از آنها نیز به درک واصل شدند..
صبح فردا مرتضی به آغوش خانواده برگشت برای خداحافظی...
و جای او در همان اتاقک دیده بانی احد نگهبانی میداد...
مرتضی مرزبان جوانی که به خون خود غلطید تا منو تو با خیال راحت و آسوده سر بر بالین بگذاریم و خوابهای رنگی ببینیم...
فقط مواظب باشیم که خوابهای رنگین دشمنان مرتضی و امثال او را که برایمان نقشه کشیده اند را تعبیر نکنیم...