داستان یک نورا
بخش پنجم
"حواست باشه داری چی میگی!"
اتفاقات 88 برای همه خیلی غم انگیز بودن، برای منم همینطور اما باعث شدن من با یکی از درستترین آدم های زندگیم آشنا بشم: زویا حسنی
زویا دختر مدیر من توی یکی از کتابفروشی های قدیمی ساری بود. بعد از بگیر و ببندهای اون روزا برای تجدید قوا برای چند وقتی برگشته بود ساری پیش خانواده اش و هر روز می اومد و بهمون سر میزد.
چی یاد گرفتم ازش؟
کلمه. بهتره بگم استفاده درست از کلمه.
زویا هیچ وقت حرف بدی نمیزد. همه رو شما خطاب میکرد و حتی نسبت به آدمهایی که زندانیش کرده بودن هم هیچ وقت از عبارتهای زنندهایی استفاده نکرد.
.
چرا مهمه؟!
چون احترامی که از اطرافیان دریافت میکرد رو به چشم میدیدم. وقتی زویا حرف میزد همه تقریبا سکوت میکردن تا صحبتش تموم بشه.
یه سلاح_مخفی هم داشت. زویا خوب میدونست با صداش چطور بازی کنه. کی لازمه صداش بره بالا یا پایین یا حتی اینکه که کجا سکوت بده و بعد ادامه بده.
.
من فقط 22 سالم بود و مجذوب این قدرتش شده بودم. این همه کلمه رو از کجا میاره؟ چطور با صداش بازی میکنه؟
من اون موقع نه به اندازه زویا، اما به نسبت سنم کتابهای زیادی خونده بودم اما بازم دایره واژگان اون رو نداشتم.
از اون پیچیدهتر بازی با صداش بود. میدونستم هیچ کلاس خاصی نرفته یا حتی تمرین خاصی هم انجام نداده.
قضیه چی بود؟!
منم نفهمیدم تا یه بار که با هم رفته بودیم دم ساحل، ازش پرسیدم و خیلی راحت گفت نمیدونم! حتی بهش فکر نکرده بودم!
خب خیالم راحت شد. این خصوصیت ذاتی زویا بود و من قرار نبود بتونم ازش سر در بیارم.
....
چند روز بعد دوباره زویا رو دیدم و گفت پیدا کردم جوابش رو: شعر
پرسیدم: هان؟!
گفت: ببین من از بچگی شعر خوندم و میخونم. من با سایه و خیام و سعدی بزرگ شدم. وقتی شعر میخونی همه چیز در کلمات و لحن تو خلاصه میشه و تو نمیتونی ازشون سَرسَری بگذری. در واقع من تموم این سالها بدون اینکه بدونم داشتم تمرین میکردم.
تمرین اینکه چطور به بهترین شکل از کلمات برای بیان احساساتی مثه عشق، غم، حسرت و حتی خشمم استفاده کنم. یاد گرفتم که کلماتم آدم ها رو تخریب نکنن اما مفهموم رو کامل برسونن.
.....
زویا. من سعی کردنم برای اینکه درست از کلمات استفاده کنم رو مدیون توام.
ازت ممنونم.