novel_with_me
novel_with_me
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

ترس در این حوالی است | فصل اول : ماجراجویی در عمق خویشتن (2) |


نشست سران بین الملل

آری نشست سران بین الملل! خبری نه مال سه شنبه سال هزار چهار صد بلکه مربوط به سه شنبه نُه سال پیش می ­شد. روزنامه، بسیار قدیمی و رنگ­ و رو رفته­ بود. از روی ظاهرش می ­شد تشخیص داد قبلا تکه ­تکه بریده شده و قسمت هایی از آن نیز لکه های قدیمی روغن دیده می ­شد. همان­طور که مشغول وارسی روزنامه زرد رنگ شده بودم صدای پاهایی روی پله ها بلند شد. علی تند تند به سمت پایین می ­آمد و من برای درگیر نشدن او با روزنامه و جلوگیری از هرگونه بحثی فورا روزنامه را داخل جیبم گذاشتم تا سر فرصت آن را بهتر بررسی کنم. بعد از خوش و بش معمول بین­مان یکم سرش غر زدم که چرا سر وقت حاضر نمی ­شود و او هم گفت به طلب دفعه های پیش که تو دیر می­ آمدی و خب این حرف و حدیثا واقعا اهمیتی نداشت برای من و تند تند حرف می ­زدم تا روزنامه بامزه ای را که پیدا کرده بودم نشانش ندهم. چون با هر بار سکوت، ذهنم فورا به سمت روزنامه دست درازی می کرد و من هم فورا حرف دیگری می ­زدم. علی توی کارای طراحی ماهر است و اگر فرصت شد به ضمیمه این متن که البته فعلا یک صدای ضبط شده است اضافه می ­شود. اگر برای­تان سوال شود که چرا صدا ! این را بگذارید آخر صحبت هایم بهش می ­رسیم. چون این متن در واقع از روی صدایی ضبط شده نوشته شده است که داستان مفصلی دارد. آن روز به سرعت سپری شد. و در تمام روز یک تکه روزنامه قدیمی داخل جیب شلوارم باقی مانده بود که یک­جور هایی از باشگاه کش رفته بودم. البته کسی برای یک تکه روزنامه از کسی اجازه نمی ­گیرد.

بلافاصله بعد از رسیدن به خانه روزنامه را از جیبم خارج کردم و تا هایش را باز کردم و سپس دفتر طراحی ­ام را از کشو در آوردم و یک چسب ماتیکی هم آوردم. بالای صفحه نوشتم سه شنبه سال ... با خودم فکر کردم روزنامه قدیمی را همان جا بچسبانم و شاید بعدا رویش طرحی زدم. اما پشیمان شدم. دلم خواست از اتفاقات آن زمان بخوانم. و کاش این کار را نکرده بودم روزنامه را باز کردم و اولین تیتر بزرگ آن جلوی چشم هایم قرار گرفت. یک دنیا معلق، توافق بر سر بمب های اتمی به درازا می ­کشد! قطعا آن سال ها را یادتان هست. پس نشست سران بین الملل برای توافق های فعالیت های هسته ای و بالاخص بمب های اتمی بوده و این روزنامه تاکید می کنم نه برای امسال که برای نه سال پیش بوده است. اما تیتر فوق العاده آن منو به خود جذب کرد. یک دنیا معلق! این چه معنی می توانست داشته باشد. زیر عنوان یک توضیح مختصری نوشته شده بود که زیاد به باز شدن مطلب کمکی نمی کرد و سپس صفحه ی سوم را به این مطلب ارجاع داده بود صفحه سوم را باز کردم. اولش کمی جا خوردم چون دقیقا بر روی صفحه مطلب مورد نظر من صاحب باشگاه بیلیارد ، چای نوشیده بود و این جا و آن جا رد ته لیوان خیس آن باقی مانده بود. باری به هر شکلی که بود مطلب را خواندم. و خلاصه متن این بود : یک دنیا معلق برای تصمیم های سران بین الملل. نماینده آمریکا بعد از نطق بیانیه اش اعلام کرد برای توقف هرگونه فعالیت هسته ای ملزوم به احساس نیاز آرامش و صلح نسبی هستیم و تا زمانی که این موضع برطرف نشود قادر به توقف تسلیحات هسته ای نیستیم و آزمایشات هسته ای بدین منوال ادامه خواهد داشت. نماینده انگلیس با متنی قاطع و صحبت هایی جدی در زمینه صلح جهانی بحث را به نتیجه خاصی نرساند. و سپس نماینده هر کشوری به نوبت رای و نظر خود را اعلام داشت. نشست چهار ساعت به طول انجامید و نتیجه آن، این شد که نشست تا یک هفته دیگر تمدید شود. اما طرف روسی چطور. تمام نماینده های کشور ها آزمایشات خاصی انجام نداده بودند و مشکل دو کشور آمریکا و روسیه بود که مشکلات دیرینه ای داشتند و بر سر بمب های اتمی سر جنگ داشتند. یادمان نرود که آمریکا از بمب های اتمی استفاده کرده بود و خطر این بار جدی است. مخصوصا بعد از این که طرف روسی برای به کرسی نشاندن حرف خود به طرف نماینده امریکا با زور ارعاب گفت اگر آمریکا بمب هایی دارد که کشور مارا ویران می کند و یا اگر بمب هایی دارد که جهان را زیر یوغ خود در می آورد، روسیه نیز بمب هایی دارد که می تواند همه کشور های جهان حتی خودش را ویران کند و اگر تحریکات هسته ای آمریکا ادامه پیدا کند قطعا از آن استفاده خواهد کرد و دیگر کره زمینی و سپس انسانی زنده نخواهد بود. متن تا اینجا رسید. داشتم تخیل می کردم که الان پشت در های بسته و یا در هتل های شخصی شان چه حرف و حدیث هایی رد و بدل می شود و می دانستم که این حرف های پشت پرده از حرف هایی که پشت تریبون گفته می شود بسیار مهم تر است. کمی پایین تر در متن مشروح خلاصه ای از صحبت های روز های پیشین نیز ذکر شده بود نماینده ها در روز های پیشین بسیار گستاخ بودند و از سلاخی و کشت و کشتار انسان ها به راحتی آب خوردن صحبت می کردند . یاد یک جمله ای افتادم که می گفت جان یک نفر بسیار ازشمند است ولی جان میلیون ها آدم ارزش چندانی ندارد. منظور آن فرد این بود که ممکن است برای جان یک نفر ناراحت و غم زده شویم اما هر روز در اخبار این همه مرگ و میر را می بینیم اما ککمان هم نمی گزد باری ... متن روزنامه تا این جایش برایم جذاب بود و بعد از آن عملا خبر ها بسیار قدیمی و کهنه بودند خبر هایی مربوط به باخت پرسپولیس و یک خواننده ای که در کنسرت اش لب خوانی کرده و سوژه شده است. کمی حیرت زده شده بودم و از برداشتن روزنامه از کنار مبل باشگاه پیشمان شده بودم درست است که خبر مال امروز نیست و دقیقا نه سال پیش این اتفاقات افتاده است اما باز هم سنگینی ماجرا بر دوشم سنگینی می کرد. آن شب برای من شب سختی بود.

فردا صبح کمی کرخت و بی حال چشم هایم را گشودم و تا یک ساعتی بی حرکت بر روی تخت دراز کشیده بودم. خانه بسیار تاریک بود. و اصلا از این وضعیت راضی نبودم. صدای ویز ویز پشه ای مدام تا صبح در کنار گوشم بود. صدای قرچ و قروچ خاموش و روشن شدن یخجال هم بود. بعد از یک ساعت از سر اجبار به سمت دستشویی رفتم. داخل دستشویی وضعیت افتضاح ترم بود. چاه بالا زده بود و فقط یک دقیقه به آن خیره شدم و بعدش از خانه زدم بیرون.

آفتاب به شدت می تابید. عرق از سر و کولم به پایین شره می کرد و راه درازی تا دانشگاه داشتم. می رفتم که کار را یک سره کنم . زیر لب تا دانشگاه یک ریز غرولند کردم. مدام گلایه می کردم که این چه وضعیت اسفناکی است که گیرش افتادیم. همه ما را به همدیگر پاس می دهند و پانزده روز دیگر قرار است ما را الاف خودشان بکنند. خونم به جوش آمده بود و از درون می سوختم اما نه فقط از درون که از بیرون نیز آفتاب کم نگذاشته بود. چند باری گوشیم زنگ خورد و جوابی ندادم و به کل صداشو خفه کردم. هدفم این بود که به زودی از این جا بزنم به چاک. به دانشگاه که رسیدم فورا رفتم سمت کتاب خونه تا بلکه اونجا دستشویی برم. و دیگه این آخری کفری ام کرد. در کتاب خونه بسته بود . به دلیل کرونا ... وای این را فراموش کرده بودم . این وسط به تنها چیزی که اصلا بهش فکر نمی کردم کرونا بود. آنقدر این وضعیت کرونایی طول کشید که به آن عادت کردیم. به شرایط بسته و باز بودن و به شرایط بی نظمی خو کردیم . یاد یک داستان بامزه دیگه ای افتادم که روزی یک ماهی کلافه به ماهی دیگه میگه خسته شدم از دست این آب می خوام برم جایی که دیگه آب نباشه. ماهی دیگه هم می گه آب چیه ؟ مگه آب کجاست؟ اگر آب را به زندگی تشبیه کنیم راز داستان فاش می شود. ما هم بعضی اوقات در وسط زندگی حال مان از خود زندگی بهم می خورد و یا شاید مثل آن ماهی اصلا ندانیم و یا فراموش کرده باشیم زندگی یعنی چی ؟ مگه ما زندگی هم می کنیم؟ نمی خواهم قصه و حکایت تعریف کنم. قبلا هم گفتم این یک صدای ضبط شده است که به متن تبدیل شده است. و این قسمت ها اضافه بر آن نوشته شده. که روزی مفصل در مورد آن صحبت می کنم. صدای ضبط شده در ادامه می گفت : آره ، باز هم آره. عقب بندازید و عمر مان را هدر دهید. همین است دیگر کار دیگری بلد نیستند واای چه وضعیت بدی است. جهان در گیر ویروس کرونا و واکسن و این مساله هاست و من باید با این فارغ التحصیلی بجنگم. از طرفی این را بگو که با غذا های آشغالی شون دیگه معده و روده ای برامون نگذاشتن. دلم می خواد همین امروز روز آخر باشه و غذای سلفو با قدرت داخل سطح آشغال بندازم.

قطعا نشنیده می دانید که چطور صدا موقع گفتن آشغال با تحکم خاصی گفته می شود مشخص است که حرصم را در آورده بود. اما جدای از غر زدن ها ، حرفم به حقیقت پیوست. آن روز، روز آخر دانشگاه من بود و من روز آخر را اینقدر غر زده بودم. غذای سلفو با اشتها خوردم چون هم چاره نداشتم و هم بر اوضاع خودم مسلط تر شده بودم. با هر لقمه غذا خودم را آرام تر می دیدم.

اما این ته ماجرا نیست. شب بلیط اتوبوس گرفتم و به سمت مشهد روانه شدم.

در قسمت سوم می خوانیم : مشهد ، شقایق ، پلاک صد و بیست و هفت

مشهد ، شقایق ، پلاک صد بیست و هفت

اتوبوس به سمت مشهد یک کله رفت. داخل مسیر حتی یک مکان هم توقف نکرد. کسی هم به این کار راننده خرده ای نگرفت. مسیر خالی و خلوت بود. قطعا پشت چند سانتی متر شیشه های اتوبوس جز خیابان و کوه چیز دیگری نبود. آسمان سیاه بود مثل مردمک چشم. گهگاهی در برابر چشم هایم حرکت می کرد و انگار در آسمان ترس وجود داشت. مدام در دلم آشوبی بر پا بود. فکر بمب های اتمی هنوز از سرم بیرون نیامده بود و مخصوصا این را می دانستم که ذهنم عطش دنبال کردن موضوع را داشت. اما واقعا احساس خوبی از آن نداشتم. ولی متن را خوانده بودم و دلهره بمب های اتمی به جانم رخنه کرده بود. جالب است. کرونا آنقدر که باید نتوانسته بود ترس را به دلم راه بدهد و حتی دوران سربازی که در پیش رو داشتم؛ ولی بمب های اتمی که ذکرش مربوط به نه سال پیش بود در ذهنم و روحم می خلید. مجبور شدم برای خلاص شدن از زمزمه های مغزم ، هندزفری را به گوشم بزارم و یک پادکستی که از قبل دانلود کرده بودم را گوش کنم. پادکست رواق بود و در مورد ترس های وجودی صحبت می کرد. جالب بود اما در آن لحظه برای کسی که در حال ترسیدن از بمب های اتمی بود بی معنا جلوه می کرد. اما صدایش باعث می شد کمتر به نشخوار های ذهنی ام گوش کنم. کمی چشم هایم را بر روی هم گذاشتم و اتوبوس در دل تاریکی می راند.

کمی گذشت

کمی گذشت

چشم هایم خود به خود با تمام شدن اپیزودی یک ساعته کم کم گشوده می شد. آنقدر پلک هایم سنگین بود که بسیار آهسته باز می شد و در حدی که همه چیز را از پشت مژه هایم می دیدم. اما یک نوری عظیم در پشت پنجره برای لحظه ای روشن و سپس خاموش شد. در جا چشم هایم کامل کامل باز شد . دیدم که در کوه های دوردست برخوردی اتفاق افتاد و برای یک ثانیه در بهتی فرو رفتم و سپس انفجار قارچ شکلی از آتش دیدم. آنقدر بزرگ بود که برای لحظه ای تمام بدنم مسخ آن انفجار شد. و تا پاسخ نورانی به مغز برسد فقط توانستم فریاد بلندی بکشم. نور هر لحظه داشت به من نزدیک می شد. و ...

صبح شده بود. دیشب خواب ندیده بودم. در واقع در طی این انفجار شب به صبح تبدیل شده بود. اصلا انفجاری نبود. پشت مژه هایم طلوع خورشید را در آن تاریکی به این گونه تفسیر کرده بودم و مغز من رسما مورد حمله هراس بمب اتمی قرار گرفته بود...

کتابداستانسریالمتنبمب اتمی
تام فریاد زد: و بیایید بخوریم و بنوشیم! داستان های دراز آدم را تشنه می‌کند. و شنیدن طولانی گرسنگی می‌آورد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید