راه انداختن یک کسب و کار خیلی شبیه سفر به جنگلهای آمازونه.
از دور خیلی جذابه، قبل از شروع خیلی باحال به نظر میرسه، و هر کسی که واردش نشده دوست داره یه روزی تجربهش کنه.
ولی وقتی واردش بشین مثل اینه که توی یک شب غیرمهتابی (!)، وارد یک جنگل شدین. جنگلی که قبل از شما آدمهای خیلی کمی واردش شدن، و از همونها هم درصد خیلی کمی تونستن برای مدت طولانی توش دووم بیارن.
کارآفرینی مثل یک مسافرت ۵ روزه به یک منطقهی خوش آب و هوا نیست،
جایی که شبها توی هتل باشی و روزها با همراهانت به گردش بری.
کارآفرینی یعنی زنده موندن، برای مدت طولانی، توی بدترین شرایط،
توی جنگلی که هر لحظه منتظری یک حیوون وحشی بهت حمله کنه،
توی بیابونی که باید با کمترین امکانات خودت رو به نزدیکترین آبادی برسونی،
توی یک دریای طوفانی در حالی که برای نجات خودت فقط یک تخته چوب داری.
تختهچوبی که بهش میگن علاقهی شدید و خارجیها اسمش رو میذارن passion .
وقتی به کسایی که وارد این دریای طوفانی نشدن میگی دنبال علاقهت برو فکر میکنن با رفتن دنبال علاقهشون تمام مشکلات تموم میشه، نمیدونن که سختترین و شجاعانهترین کار دنیا رفتن به دنبال علاقههاست.
صاحب یک کسب و کار تمام تلاشش اینه که امپراطوری خودش رو روی موجهای خروشان یک دریای طوفانی بنا کنه.
اون میخواد وسط جنگلهای آمازون یک خونه بسازه!
اگه دیدین توی این روزهای سخت اقتصادی که میگذرونیم کسی که ادعای کارآفرینی داره مدام غر میزنه و از شرایط سخت میناله بدونین که یا معنی کسب و کار رو متوجه نشده و یا فقط دوست داره اسم «کارآفرین» رو روی خودش بذاره و نمیخواد هزینههاش رو بپردازه.
راستی شما هم دور و بر خودتون از این آدمها سراغ دارین؟