چشمانم را بستم و باز کردم. منتظرم. اما نمیدانم برای چه! شاید هم میدانم ولی نه آن دانستنی که آسان در خیالم پرواز کند و نگاهِ خیالم را به خودش بدوزد. منتظرم شاید برای آمدنِ کسی، شاید برای رفتنم به جایی، شاید برای دانِستنِ چیزی یا...
باز نوشتنم آمد. باز همان انسانِ معلقی گشتم که میانِ آسمان و زمین، میانِ هستی و نیستی، میانِ خواستن و نخواستن، میانِ... نه این بار نمیخواهم آن دوگانههای دنبالهدار را تکرار کنم. احساس میکنم که تکراری شدهام! شاید منتظرم تا از تکرار بیرون بیایم. این بار از چه بنویسم؟ این بار برای که بنویسم؟ این بار... بگذریم!
شاید این رسمِ سرآغازی نبود. مرا ببخش و منتظرم باش. با من به انتظار بنشین تا اگر خدا خواست با بالِ خیالم در گوشهای از آسمانت پَر بزنم. و آنگاه اگر خواستی همهٔ آسمانت را به من ببخش. تشنهام. تشنهٔ همهٔ آبیهای آسمانت؛ گوشهٔ این شهرِ شلوغ؛ همهٔ شهر مشغول به خویشتن گشته ولی...
تشنهام اما سرد، بیابانِ نگاهم هم سرد. جانم در پیِ آب است و هستیام انگار سراسر سراب. اما آب هم سرد است برای سرمازدهای که خون بهسختی و بهکندی در اندامش میگردد. این سردی دیگر چیست؟ گرمای وجودِ تو کجاست؟
من منتظرِ چیزیام یا چیزی در انتظارِ من است؟ بر من چه گذشت و میگذرد و خواهد گذشت؟ و من در این میان چه میکند؟ این من از کیست و از کجا آمد؟ این من که انگار خودش را هم ندارد چه دارد؟ گفتم انگار، چون نمیدانم این من ازکیست و از کجا آمد، چون این من از خودم نیست، چون من از خودم نیستم، نه اینکه من هستم وچیزی دارم که نمیدانم چیست!
اما این منم! نبودم و شدم. شاید خدا بودم و این من شدم. یا شاید خدا بود و من شد. نمیدانم. نمیدانم، پس خدا نیستم. از خودم و در خودم نیستم، یعنی بینیاز از دیگری و مسلط بر خودم نیستم، پس خدا نیستم. ولی خدای من هست که من هستم. پس من کیستم؟