به من وقت دهید
که من وقت میخواهم
به من راه دهید
راهی کوتاهتر
به من یک امید
ز فردا دهید
ز فردا امید
به فردای من
به من چشمهایی
روشن و نورانی
و قلبی دهید
ز نور و امید
مرا جان دهید
جان من را دهید
مرا مهر و دینم
چو عطری پرید
و من تشنهام
تشنهٔ هرچه هست
ندانم که چیست این
همین را دهید
...
..
.
امروز مثل خیلی از روزهای گذشته بعد از نماز صبح خوابیدم و دیر بیدار شدم. نزدیک به ساعت ۹ بود. حمام رفتم. بعد برای صبحانه نصف نانی را خوردم که دیشب ساعت دوازده از زیرزمین به بالا آورده و در وسایلم گذاشته بودم. چهار پنج تا بادام و کشمش و سیاهدانه و یک بیسکویت کوچک هم خوردم. امروز یک چفیه هم بیشتر وقتها دور شکمم بسته بودم تا إنشاءالله بهتر شوم. آب هم بیشتر از دیروز خوردم. بعد برای پیادهسازی گفتهها پای رایانه نشستم ولی نشد. نمیدانم چرا ولی پروندهٔ بعدی را پخش کردم. خیلی از حرفها برایم آشنا بود. انگار همهاش را قبلاً نوشته بودم. ساعت دو و نیم بعد از ظهر، یعنی قبل از ناهار، مسئول پرونده را دیدم و بهش گفتم. قرار شد بررسی کند ولی خبری نشد.
کتابخوانی با دوستان دیگر را هم ساعت ۱۳ شروع کردیم. هم حرفهای افلاطون برایم خوب بود و هم بحث خودمان چسبید. دوستم پرسید که چرا آن فلانی آن حرفها را به سقراط میزند. کمی دربارهٔ موقعیت و زمینهٔ کارهایمان و تفکر حرف زدیم. از دوستان و مدیران خودمان هم مثال زدیم. ناهار هم که خورشت قیمه بود. با آویشن کمی از بوی گوشتش را کم کردم و راحتتر خوردم. سر ناهار هم شاید یک ساعت همه دربارهٔ نامزدهای مجلس خبرگان در استان اصفهان بحث کردند و به خاطر شوخی و کنایههای زیاد خیلی خندیدیم. متأسفانه بعد از ظهر هم احساس خستگی مثل همیشه به سراغم آمد و شکستم داد و تا اذان مغرب خوابیدم. شب کمی پیادهسازی کردم. اینها را هم نوشتم و تا ساعت دوازده و نیم یا یک بامداد هم باید صبر کنم تا دوستان ماکارونی را بپزند و نوش جان کنیم!