برگرفته از یک رخداد واقعی در خوابگاه
*
احمد آرام وارد اتاق شد و روی تختش خوابید و جواب سلام و احوالپرسیمان را نداد. همه همچنان گرم صحبت بودیم و کمکم رهایش کردیم تا ببینیم چه میشود. چند ثانیه بعد صدای گریهٔ احمد را از زیر پتویش شنیدیم. گریهاش که بالا گرفت طاقت نیاوردیم و پیشش رفتیم و جویای ماجرا شدیم.
احمد گفت: خاک بر سرم. خیلی بدبختم. کاری به من نداشتهباشید. من با شما فرق دارم. خیلی بیمعرفتم، بیشعورم، بیایمانم، دنیاپرستم، ضعیفم، مریضم، منافق و خودخواهم. آخر چرا باید از پس امتحانی کوچک برنیایم؟ من به چه دردی میخورم؟ با چه امیدی به دنیا آمدهام؟ یکی مثل یوسف یا ابنسیرین یا شهید فلانی که از آنجاها بیرون میروند و یکی هم مثل من که از چیزهای خیلی ساده نمیتواند بگذرد! من میتوانستم در تاکسی درست بنشینم ولی از پس وسوسهام برنیامدم. نتوانستم یا نخواستم دو سانتیمتر فاصله بگیرم. میدانستم تهش هیچ فایدهای ندارد و پس از پیاده شدن از تاکسی فقط حسرت میماند. میدانستم خدا و پیامبر و فرشتگان و دیگرانی میبینند. میدانستم شاید آن خانم بدش میآید. حالم خیلی خراب است. حالم از شکستم در این آزمون خراب است. حالم از آزردن آن خانم خراب است. فکر میکنم حسرت گناهی بر دلم نشسته که حالم خراب است. آدم که با کمی کنار کسی نشستن سیر نمیشود. اصلاً در این چیزها سیر شدن هست؟ حالم از اینکه از گناهم دل نکندهام و از جنس بدحالیام خراب است. یعنی هم از او شرمندهام و هم از خدا و امام و هم از خودم. از خودم بدم میآید، هم برای اینکه گناه کردم و هم برای اینکه خالصانه برای شرمندگی بدحال نیستم و حال بدم بوی حسرت و لذتجویی میدهد. زندگی را خودم جهنم کردم و این جبران نمیشود.
*
همه ساکت شدیم. صدای بازی بچهها و بوق ماشینها از خیابانهای شهر و کمی صدای هقهق احمد به گوش میرسید. تکان هم نمیخوردیم. کمی گذشت. تازه انگار نفسهایمان بالا میآمد.
بهمن گفت: خوش به حالت! پس من چه بگویم؟ نمیگویم ناراحت نباش! اما برای بدتر از خودت یعنی برای من هم دعا کن.
رسول گفت: مهم این است که دیگر تکرار نکنی! دیگر کاری است که شده.
بهمن گفت: همین دیگر! تکرار...؟ مگر میشود تکرار نکرد؟ شاید احمد بتواند ولی من...
میثم گفت: حالا هم آنچنان چیزی نشدهاست. همین که خیلی به ماجرا فکر میکنید بدتر میشود. از کجا معلوم که آن خانم بدش آمده یا ناراحت باشد؟ همه که با این برخورد ساده به هم نمیریزند؟ اصلاً برایشان مهم نیست؛ منظورم در همین حدش است. اصلاً دو نفر بودید که کنار هم نشستید و او فکر بدی راجع به تو نکردهاست. چرا سختش میکنی؟
احمد گفت: اولاً خودم که وسوسه شدم و برای همین زیاد راحت نشستم. خودم را که نمیتوانم گول بزنم؟ تازه همهٔ خانمها که یکجور نیستند؟ سوم اینکه آبروریزی و عذاب آخرت را کجای دلم بگذارم؟ چهارم، من ضعیف و سستعنصرم، در گرفتاریهای بعدی چهکار کنم؟
بهمن گفت: راست میگوید. شما درک میکنید که باختن و اسیری یعنی چه؟ شما درک میکنید که در آینده شاید قرار باشد همسر و دختر داشتهباشیم؟ من همه را برادروار و خواهروار دوست دارم؛ چهجور به این کارهای ناجورم بیتفاوت باشم؟
نیما گفت: پس با این حساب دیگر از این کارها نکنید. تمام!
نیما این را گفت و از اتاق بیرون رفت. دوباره کمی سکوت حاکم شد.
*
احمد گفت: چه میگوید؟ اینها را که خودمان گفتیم و میدانیم. ولی بدبختی همین است که این دانستن فایده ندارد. آیا تا حالا احساس بدبختی داشتهاید؟
رسول گفت: خدا هرکس را بهاندازهٔ توانش تکلیف میکند.
مهرداد گفت: مسئله این است که توان من چقدر است؟ من احساس میکنم میتوانم ولی در موقعیت گناه یا موقع خیالپردازی دربارهاش هم نمیتوانم که نخواهم. مزهٔ این با بقیهٔ چیزها فرق دارد. با پول، با مقام، با خواب، با رتبهٔ علمی، با تفریح در طبیعت، با هرچیزی. حتی حاضرم بدترین تهمتها را بشنوم و اعدام شوم ولی عملاً گرفتار گناه و بیآبرویی و دوری از حقیقت ابدی نشوم.
میثم گفت: آیا ندیدهاید خانمهایی گاهی برای داشتن بچه بچهٔ دیگری را هم میدزدند؟ یا خانمهایی برای پیروزی فرزندشان در جایی چه بلایی بر سر دیگران میآورند؟ آیا کینهتوزیهای برخی مردان و زنان یا رفتارهای بد دیگران را ندیدهاید؟ این یعنی هرکس گرفتار گناهی میشود وفقط مزهاش فرق دارد. مزهٔ کینه مگر خوب است؟ ولی کسانیهم کینهشان را دور نمیریزند.
مهرداد گفت: نمیدانم. اما بالاخره باید چه کنیم؟
بهمن گفت: چند سال دور از جامعه بودم ولی فایده نداشت. با این شرایطم که از جبهه و جنگ هم که خبری نیست. دربارهٔ مشکلات ازدواجم هم که میدانید.
رسول گفت: چه بگویم؟ خدا حب دنیا را از دلمان بیرون کند. شرایطتان را میدانم. خدا هم گفتهاست که به هر حال عفیف باشید.
احمد گفت: من نمیخواستم تا خودم را اصلاح نکردم ازدواج کنم. ولی این را هم که کنار بگذارم باز فرقی در شرایط اصلی نمیکند.
مهرداد گفت: کاری جز گریه به ذهنم نمیرسد. سلاح من که فقط گریه است. گریه کن احمد!