داستان از این قراره که یه چند دقیقه پیش که داشتم پیاده روی می کردم تو شهر یهو یاد این افتادم که خیلی وقته موز نخوردم و تصمیم گرفتم که برم از میوه فروشی دوتا موز بخرم و بخورم؛ و تنها هدفم تو زندگیم این بود که دوتا موز بخرم و بخورم.
همینجوری که داشتم راه میرفتم یهو دیدم که رو کاپوت یه پیکانم و ماشینه داره میره همینجوری؛ همینجوری داشتم به چیزای مختلف فکر می کردم که فهمیدم ای بابا یه ماشین منو زده و من دارم روی کاپوت اون به صورت افقی جابجا می شم؛ بالاخره ماشین وایساد و من افتادم دقیقا رو دو پام؛ بعد برگشتم ماشینو نگاه کردم، دیدم راننده ش که یه پیرمرد هفتاد ساله بود پیاده شده و با حالت ترس و نگرانی داره به سمت من میاد. من انگار لال شده بودم و تو شوک بودم و هیچی نمی گفتم؛ اولین کاری که کردم این بود که به صورت ناخوداگاه اون پیرمرد رو بغل کردم و از رو کلاهش سرشو بوسیدم و قسمش دادم که گریه نکنه، چیزیم نشده. یکم دلداریش دادم تا آروم شد و گفت که مریض داشته و ناراحت بوده و حواسش جمع نبوده؛منم گفتم فدای سرت چیزیم نشده فقط خواهش میکنم گریه نکن، نگران نباش سنت بالاست یه چیزیت میشه؛
بالاخره بنده خدا آروم شد و رفت سوار ماشینش شد و رفت.
بعد از این که رفت من تازه به خودم اومدم و گفتم وات د فاک؟ وات جاست هپند؟ من تصادف کردم. چرا همچین ری اکشنی داشتم به کسی که منو زده. چرا اون لحظه اونجوری رفتار کردم؟ آدرنالین خونم خیلی بالا رفت. خلاصه گذشت و گذشت و من داشتم به این فکر می کردم که اگه سرعتش بالا بود و می مردم چی؟ بعد جواب خودمو دادم که خب حالا که سرعتش بالا نبود و نمردی چی؟ میخوای با بقیه زندگیت چیکار کنی؟ بعد به این داشتم فکر می کردم که آخرین کاری که قبل مرگ احتمالی م میخواستم انجام بدم چی بود؟ آفرین!! موز
رفتم دو تا موز خریدم و به زندگی ای که دوباره بهم هدیه شده بود ادامه دادم.
حالا از شما می پرسم: شما اگه جای من بودید، باز می رفتین و اون موز ها رو می خریدین؟