والا حمداللهی
والا حمداللهی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان تصادف من با پیرمرد

پیکانی در یک جایی
پیکانی در یک جایی

داستان از این قراره که یه چند دقیقه پیش که داشتم پیاده روی می کردم تو شهر یهو یاد این افتادم که خیلی وقته موز نخوردم و تصمیم گرفتم که برم از میوه فروشی دوتا موز بخرم و بخورم؛ و تنها هدفم تو زندگیم این بود که دوتا موز بخرم و بخورم.
همینجوری که داشتم راه میرفتم یهو دیدم که رو کاپوت یه پیکانم و ماشینه داره میره همینجوری؛ همینجوری داشتم به چیزای مختلف فکر می کردم که فهمیدم ای بابا یه ماشین منو زده و من دارم روی کاپوت اون به صورت افقی جابجا می شم؛ بالاخره ماشین وایساد و من افتادم دقیقا رو دو پام؛ بعد برگشتم ماشینو نگاه کردم، دیدم راننده ش که یه پیرمرد هفتاد ساله بود پیاده شده و با حالت ترس و نگرانی داره به سمت من میاد. من انگار لال شده بودم و تو شوک بودم و هیچی نمی گفتم؛ اولین کاری که کردم این بود که به صورت ناخوداگاه اون پیرمرد رو بغل کردم و از رو کلاهش سرشو بوسیدم و قسمش دادم که گریه نکنه، چیزیم نشده. یکم دلداریش دادم تا آروم شد و گفت که مریض داشته و ناراحت بوده و حواسش جمع نبوده؛منم گفتم فدای سرت چیزیم نشده فقط خواهش میکنم گریه نکن، نگران نباش سنت بالاست یه چیزیت میشه؛
بالاخره بنده خدا آروم شد و رفت سوار ماشینش شد و رفت.
بعد از این که رفت من تازه به خودم اومدم و گفتم وات د فاک؟ وات جاست هپند؟ من تصادف کردم. چرا همچین ری اکشنی داشتم به کسی که منو زده. چرا اون لحظه اونجوری رفتار کردم؟ آدرنالین خونم خیلی بالا رفت. خلاصه گذشت و گذشت و من داشتم به این فکر می کردم که اگه سرعتش بالا بود و می مردم چی؟ بعد جواب خودمو دادم که خب حالا که سرعتش بالا نبود و نمردی چی؟ میخوای با بقیه زندگیت چیکار کنی؟ بعد به این داشتم فکر می کردم که آخرین کاری که قبل مرگ احتمالی م میخواستم انجام بدم چی بود؟ آفرین!! موز
رفتم دو تا موز خریدم و به زندگی ای که دوباره بهم هدیه شده بود ادامه دادم.
حالا از شما می پرسم: شما اگه جای من بودید، باز می رفتین و اون موز ها رو می خریدین؟

[والا]

تصادفپیکانموزپیرمردزندگی
| یک علی | سینه فیل | نِتیزن | تِک لاور |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید