امیرحسین بقایی
امیرحسین بقایی
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

خاطره ها، همه آنچه که لازم داشتم

امروز نمیدونم چی شد که یک دفعه یک گروه قدیمی از بچه های دانشگاه رو دیدم و نشستم یک ساعت کلشو خوندم. اصلا هم مهم نبود که پس فردا امتحان هوش مصنوعی دارم :)


رفتم تو خاطرات ترم های اول و دوم و آدمی که بودم و آدمی که هستم. چه قدر عوض شدم‌! چه قدر اتفاقات افتاده بود. چه قدر بالا پایین ها که تموم شدن و خاطره هاش مونده. چه قدر استرس ها که اصلا دیگه یادم نیست چی بودن و چه شادیا که الان یادم نمیادشون ! چه قدر چیزایی که قبل داشتنشون فکر میکردم اگر داشته باشمشون میترکونم و زندگیم عوض میشه ولی بعد داشتنشون و افول هیجانات هیچ خبری نبود !

و چه قدر اشک ریختم با مرور خاطرات. هم قشنگ بود هم دلگیر. قشنگه چون یاد میگیری هیچ چیز دائمی نیست، دلگیره چون دلت میخواد برگردی اون روزا ولی طبق قوانین دنیا نمیتونیم برگردیم :(

چه آدمایی که از زندگیمون کم شدن یا آدمای جالبی که اضافه شدن. از یک جایی به بعد دیگه کم کم میفهمی که عمیق بودن و ساده بودن مهمترین اصلای زندگیت باید باشن. هر چی سخت ترش کنی سخت تر میشه. هر چی عمیق تر باشی و آروم تر باشی و بی سرصدا تر، رفتار معقول تری به نظر میاد ( البته امیدوارم منظورمو درست برداشت کنین دیگه. زندگی بدون دیوونگی میشه !؟ نمیشه)

نمیدونم این روزایی که الان توشم یک روز قراره خاطره بشه. اونقدر عمر میکنم اصن ؟! نمیدونم و هیچ چیز معلوم نیست و اصنم مهم نیست :)

مهم اینه که بدونم دارم چه کار میکنم. چرا یک کاریو میکنم (‌با دانش فعلیم) و ...، این باعث میشه که یک روز کمتر حسرت بخورم و حس بهتری داشته باشم.

پ.ن۱: نمیدونم چی شد که اولین مطلبم این شد ولی خب دیگه حسی بود که الان داشتم و میخواستم مکتوبش کنم.

پ.ن۲: امیدوارم ویرگول یک روز مدیوم خوبی بشه و از اونم بهتر بشه. من تقریبا هر دو سه روز چند تا مقاله میخونم از ویرگول و برای تیمشون آرزوی موفقیت دارم. برنامه تون هم سریعه هم UI/UX خوبی برای من داشته :)

دلنوشتهدانشگاهدردخاطرهآینده
مدیر سیستمی که از روی دوچرخه‌اش سیستم‌ها را مدیریت میکند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید