امروز مثل یک جنازهی خستهام. خستهی خسته. آنقدر که حتی نمیتوانم همینها را بنویسم. لپتاپ را گذاشتهام رو پاهای لخت پر مویام، ساق پاهام با لبهی تیز امدیاف کنارهی تختم دارد بریده میشود و زیاد حسش نمیکنم، چون پاهام خواب رفته، دوتا کتفهام را چسباندم به دیوار گچی طرحدار پشت سرم و تو چشمهام احساس کمآبی دارم و شکمام خالیست.
و همهی این وضع بد برای نوشتن را حتی توان ندارم که عوض کنم و باز با این حال دلم فقط دو چیز میخواهد. اولیش که همیشه هم میخواهد نازگل است و دومیش غذاست. با غذا خوردن به مشکل خوردهام. روزهایی بود که بیصبحانه از خانه بیرون میرفتم، مثلا ساعت ۷ صبح و دو و سه عصر برمیگشتم و ناهار میخوردم. آن هم زورزورکی، بیرغبت و عجلهگی، شب شام نمیخوردم میخوابیدم. شاید فقط ۱۹ سال داشتم. مادرم، داییها یا دوستهام، هرکدامشان، هروقت که بیرون بودیم مدام میگفتند میخواهی چیزی بخوریم؟ ساندویچ یا بستنی و کیک و آبهویج، جز ذرت مکزیکی که همیشه و در همه حال دوست داشتم بخورم چیزی دلم نمیخواست و هیچچیزی نمیخوردم.
حالا ولی، وسطهای ۲۵ سالهگی دهانم بسته نمیشود، صبحانه را زود یا دیر بخورم فرقی ندارد، باز تا آماده شدن ناهار باید یک چیزی بریزم تو حلقم و بعد تا عصر حتما گرسنهام و شب که شام را بخورم هم وقت خواب گرسنهام. گرسنهگی دارد شکنجهام میدهد و اگر داستان کافکا را نخوانده بودم، حتما فکر میکردم باید چیزی مثل من را توصیف کرده باشد در هنرمند گرسنهگی.
و این همه خوردن تازه چاق هم نمیکند مرا و همیشه وزنم دور و بر ۶۰ کیلوست که نازگل میگوید وزن ایدهآل است برای قد من. مدام هم تعریف میکند که وای، چه بهتر شدهای با این بدن درشتترت که دیگر نیقلیان و لاغر نیستی.
و خودم وقتی فقط ۵۴ کیلو بودم و همهی کورسهای دو را در سالن ورزش از بقیه میبردم، در همان ۱۹ سالهگی، خوشحالتر بودم. دوست داشتم همهی پاسهام را بد بدهم، سانترهام بد باشد و حتی یک گل هم نزنم در کل دو ساعتی که داریم کرایهاش را میدهیم و جاش مثل خری که زدهاند در کونش هی بدوم و بدوم که به هیچچیزی نرسم. دوست داشتم بوی گوه عرقم را و تازه بعدش کم نیاوردن و مستقیم از سالن ورزش پیش نازگل رفتن را. و ما در آن سن هروقت، هرجا، در حضور هرکسی که هم را میدیدیم هیچ کاری جز به آغوش کشیدن هم نداشتیم و هیچ بویی هم آزارمان نمیداد. چه بوی آشغالهای مانده تو راهروی همسایههای ساختمان روبهرو بود، چه بوی غذا پختن مادرش که میآمد رو پشتبام.
فکر کردهام داستانی بنویسم. یک داستان از رنج گرسنهگی مدام تازهام. که انگار فقط میتوانم عذابهای زندگیام را بنویسم. همهی ما در اینجا انگار جز این انتخاب دیگری نداریم. گرسنهگیهای مدام و بو، یک حس قوی بو. کلمات پر بویی که مشام خواننده را اذیت کنند حین چشم گرداندن از رو خطخط متن. یک گربه یا سگ، نمیدانم کدامشان بود، که بعد از زایمانش بچههاش را میخورد از گرسنهگی و برای زنده ماندن.
یک حیوان که آنقدر همهی بچههاش را تند تند میخورد که آخر سر خودش از این حجم زیاد میمیرد. نمیدانم چهطور. هنوز هیچ فکری در مورد مرگ مادر بیچاره ندارم، ولی باید معمول باشد. اگر آنقدر گرسنه است که حاضر است بچهها را بخورد تا زنده بماند فقط، پس باز هم باید آنقدری حالش بد باشد که با هر چپ و راست شدن اشتباهی و اتفاقی اندامش بتواند مرگ را تجربه کند.
و آخرین بچه زنده بماند.
نه آسوده هم، همانجا که برای اولین بار از مادر بچهخوارش پس افتاده، نه، در دهانش. آخرین بچهای که وقتی داشته فرو میرفته به راههای بیبازگشت معده و رودهی مادر تازه آزاد شدهاش، در دهان مادرش، مرگ دندانهای او را حس کرده بر تیرهی نازک گردن خودش.
همانجا میان دندانهای جسم بیجان مانده و گریه کرده. زار زده و دست و پای بیجانش را اینطرف و آنطرف، بر زبان و دندانهای مادرش کشیده. و تکانهای خواهر حالا تو بدن مادرش را هم حس کرده که دارد تو راه گلوی مادر جان میدهد. هنوز آخرین خویشاوندش زنده است و هنوز خودش در پناه مادرش، در سختترین و کشندهترین عنصر دفاعی مادرش سالم است. درد دارد، جای دندانها کمی رو بدن نرم تازه زاده شدهاش مانده دردآور بوده. ولی خوب است، قلبش مرتب میزند و نفسش راحت میرود و میآید.
و بعد، بعد که دیده چیزی برای ترسیدن نیست، که مادر دیگر زنده نیست، غریزهاش آرام گرفته و خوابیده. یکی دو ساعتی را بعد از زاده شدن و تقلا برای زندهگی و بقا، تخت گرفته خوابیده رو زبان مادر و وقتی بیدار شده بالاخره، از گرسنهگی، از گرسنهگی زیادش، شروع کرده به لیسیدن بزاق هنوز لزج تو دهان مادر، سیر نشده و باز لیسیده و بعد احساس کرده دارد تکانهای شدید و سختی میخورد و هی کوبیده میشود به لثهها و دندانهای مادر.
صدای وحشی لاشخورها را شنیده که مادرش را تکهتکه کردهاند. گوشهاش را کندهاند و نیش کشیدهاند و از لای استخوانهاش گذشته اند و بچههای هنوز هضم نشده را هم بیرون کشیدهاند و بلعیدهاند. بچهی آخر ولی همانطور مانده تو دهان مادر و جا خوش کرده. زنده مانده تا روزها بعد در لاشهی مادرش. بوی گوشت شقهشدهی مادرش مدام خورده به مشامش و گرسنهترش کرده، آنقدر گرسنه که گاز زده به زبان مادر، آنقدر گرسنه که تا آخر عمر بوی گوشت لذیذ مادرش مانده زیر زبانش. تا آخر عمر.
و بعد؟ بعد هرطور شده نجات پیدا کرده. زنده مانده و بزرگ شده و خودش مادر شده و گرسنهگیش بارها و بارها در طول عمر کوتاهش باعث شده دندانهاش را کلید کند رو هم و چشمهاش را درشت کند.