خوشحال میشوم بهتان بگویم که اگر در فکر نویسنده شدن هستید همین حالا این فکر چرت و پرت و دریوری را از ذهنتان بیرون کنید. نویسنده شدن اصلاً شبیه به آن چیزی که فکر میکنید نیست. (اگه میخواید بدونید چهطورییه میتونید به پیج اینستاگرام من یه سری بزنید). درواقع زندگی مثل آدمهایی که شب و روز در حال خلق دوستداشتنیترین داستانهای شما هستند، بیش از اندازه سخت است.
به ظاهر جورج آر آر مارتین نگاه نکنید، این تپل بامزه، در راه خلق بازی تاج و تخت و تمام چیزهای وابستهی دیگر به آن تقریباً پاره شده است. ممکن است فکر کنید، جوروج آر آر مارتین حتماً زندگی هیجانانگیز و خوبی دارد، اما اصلاً اینطور نیست. شما در حال قضاوت کردن او از روی رمانها و داستانهخای هیجانانگیزش هستید. اما این کاری نیست که باید بکنید. به شما میگویم برای درک زندگی یک نویسنده باید چهکار کرد:
برای اینکه زندگی یک نویسنده را درک کنید، باید یاد بگیرید چهطور عزیزترین اشخاص زندگیتان را برنجانید.
ممکن است این حرف من را قبول نداشته باشید. اشکالی هم ندارد به شما این کتاب را معرفی میکنم:
آداب روزانه نوشتهی میسن کاری کتابی است راجعبه آداب روزانهی کاری یک سری از مشهورترین و مهمترین اشخاص دنیا، که از قضا تعداد زیادی از این افراد نویسندههای جاودانهی ادبیات هستند. بروید و این کتاب را بخوانید و از چیزهایی که میخوانید شگفت زده شوید.
اما اگر حوصلهی خواندن این کتاب را ندارید اشکالی ندارد. من اینجا برایتان یک روز از زندگی یک نویسنده را آوردهام. آن را بخوانید و لذتبخش بودنش را قضاوت کنید:
۷:۳۰ از خواب بیدار میشود.
تا ساعت ۸ صبحانهاش را خورده و گرمکن ورزشی پوشیده.
ساعت ۸ به خیابان میزند تا حداقل ۱۵ دقیقه بدود تا بدنش توانایی نشستن بیوقفه پشت میز را داشته باشد.
۸:۳۰ به خانه برمیگردد و دوش میگیرد.
۹:۰۰ نشسته است سر میز کارش.
تا ساعت ۱۳:۰۰ موفق میشود ۱۰۰۰ کلمه از داستانش را جوری بنویسد که دوست دارد.
۱۳:۰۰ به آشپزخانه میرود تا صدای شکمش را خفه کند.
۱۳:۳۰ به قدری خسته شده که انگار با تریلی از رویش رد شدهاند، پس میخوابد.
۱۴:۰۰ یک دفعه ساعت کوک کردهاش زنگ میزند و از خواب عمیق و ناز بیدارش میکند.
۱۴:۰۰ شروع میکند به خواندن کتابی که دیروز نصفه رهایش کرده بود.
تا ساعت ۱۸:۰۰ موفق شده ۱۰۰ صفحه کتابی را که هر روز باید بخواند را با بدبختی تمام کند.
۱۸:۰۰ لباس میپوشد و چون حالش از خانه و کتاب و کلمه به هم میخورد میزند در دل شهر.
۱۸:۳۰ حالا در دل شهر است، اما هرجا میرود و هرچه میکند فکر اینکه فردا باید در آن چهارساعتی که پشت میز نشسته چی بنویسد دست از سرش برنمیدارد.
۱۹:۰۰ به کافهای میرود که پاتوق نویسندهها و خوانندههای جدی ادبیات است.
۱۹:۱۵ شخصی او را شناخته است و ازش میخواهد تا به او یک امضا بدهد. ولی هیچ کتابی از او به همراه ندارد و خواهش میکند روی دستش را امضا کند.
۱۹:۱۶ با اکراه امضا کرده است و دعا میکند این شخص زودتر گورش را از سر میزش گم کند.
۱۹:۱۶ آن شخص هنوز نرفته است و حالا دارد راجعبه کتابش (که او شک ندارد حتی یک کلمه از کتاب را هم نخوانده) نظرات سطحی و مبتذل میدهد.
۱۹:۲۹ آن شخص بالأخره بعد از گرفتن یک سلفی، قبل از اینکه از دست حرفهای احمقانهی او مجبور به خودکشی شود، از سر میزش کنار میرود.
۱۹:۳۰ بلافاصله یک نفر دیگر سر میزش آمده است، این یکی کتابهایش را خوانده است و حسابی هم آدم فهمیدهایست. اما از او پرسیده در حال نوشتن چه کتابی است؟ و حالا او دارد با خودش کلنجار میرود تا که در برابر پاسخ به این سوال که در حال نوشتن چه چیزی است مقاومت کند. چون میداند اگر داستان را برای این آدم تعریف کند تمام شوق و ذوقش فروکش میکند و فردا صبح باید مثل بز به صفحهی سفید خیره شود و هیچ چیزی برای نوشتن نداشته باشد. چون داستان را تعریف کرده و هیجان نوشتنش از بین رفته.
۲۰:۰۰ بالأخره توانسته بدون لو دادن داستانی که در حال نوشتنش است از کافه بیرون بیاید و حالا به سمت یک رستوران برای ساکت کردن دوبارهی صدای شکمش راه میاُفتد.
۲۰:۳۰ گارسون نیم ساعت است رفته تا یک غذای کوفتی بیاورد و او تنها نشسته روی صندلیهای تو رستوران و خیره شده به عاشق و معشوقهایی که دو نفری در حال خندیدن و گپ زدن و غذا خوردناند. این موضوع او را به یاد لحظهای میاندازد که برای نوشتن از همسرش جدا شده تا بتواند هر روز همینقدر زمان و تمرکز برای نوشتن یک رمان ۳۰۰ صفحهای لعنتی خرج کند.
۲۰:۳۱ بالأخره گارسون با غذا سر میز میآید و او را از یک فروپاشی روانی نجات میدهد تا یک روز دیگر هم در برابر این وسوسه که به همسرش تلفن کند مقاومت به خرج دهد و به نوشتن بپردازد.
۲۱:۰۰ به خانه برگشته و نمیداند چهکار کند؟
۲۱:۱۰ نمیداند چهکار کند؟
۲۱:۲۰ نمیداند چهکار کند؟
۲۱:۳۰ نمیداند چهکار کند؟
۲۱:۴۰ فکر میکند اگر یک گوشی تلفن همراه بخرد خوب نیست؟
۲۱:۵۰ تا جایی که ممکن است در ذهنش تصویر خرد کردن تمام گوشیهای هوشمند دنیا با پتک را تصور میکند و به خودش قول میدهد هرگز وقتش را برای این ماسماسک تلف نکند.
۲۲:۰۰ دوباره نمیداند چهکار کند؟
۲۲:۰۱ خوشحال است که کمکم دارد وقت خواب فرا میرسد.
۲۲:۰۲ از اینکه چرا زمان انقدر کند میگذرد کلافه میشود.
۲۲:۰۳ یک فیلم سینمایی جدید میگذارد تا ببیند.
۲۲:۰۴ فیلم به لحظات عاشقانهاش میرسد.
۲۲:۰۵ فیلم تمام شده.
۲۲:۰۶ به دستشویی میرود.
۲۲:۳۰ به دیوار زل زده است.
۲۳:۰۰ یک کتاب داستان کوتاه برمیدارد تا بخواند و حین خواندن خوابش ببرد.
۲۳:۳۰ بیدار میشود و چراغ را خاموش میکند تا نورش مزاحم خوابش نشود و کتاب را هم از روی سینهاش برمیدارد.
و فردا صبح تا هروقت که بتواند رمانش را به بینقصترین حالت ممکن بنویسد این برنامه ادامه دارد.
البته این نقطهی تکامل یک نویسنده است. برای رسیدن به این نقطهی عذابآور که از شما به عنوان یک نویسندهی حرفهای یاد کنند باید حداقل ۱۰ سالی ریاضت بکشید. نویسندهگی اصلاً حرفهای نیست که شخص بتواند با تلاش و کوشش فراوان در زمان خیلی کوتاهی در آن موفق شود. کمترین سنی که نویسندهها در آن یک کتاب قابل قبول مینویسند حول و حوش ۳۰ سالگی است. آن هم در صورتی که از نوجوانی به شکل جدی به نوشتن پرداخته باشند.
نظر شما راجع به حرفهی نویسندگی چیست؟ به نظر شما این مطلب اغراق آمیز است یا واقعی؟ اگر به عنوان نویسنده در حال فعالیت هستید از زندگی خودتان هم کمی برایم بنویسید. خوشحال میشوم بدانم چهطور زندگی میکنید و از زندگیتان نکات مثبتی بیاموزم.