سرباز بودم بعد از اتمام شیفت و تعویض لباس از محل خدمت خروج زدم و راهی خانه شدم
مسیر طولانی بود و در میانه راه از مترو خارج شدم و نشستم ....
هیچکس در هیچ کجا منتظرم نبود
نه میشد به سمت خانه بروم و نه به پادگان برگردم
دلم رفتن میخواست اما نمیدانستم کدام طرف و نزد چه کسی
دقایقی خیره به مردمِ در حال رفت و آمد نشستم
هیچ جاذبه ایی از سوی خانه مرا جذب خود نمیکرد ولی دافعه ی پادگان بسیار بود
خانه پر بود از تشویش
پدری که دائما سرزنش میکرد و مادری که بخاطر بچه هایش عمری بود پاسوز شده بود
در آن لحظه استیصال را زیست کردم
آیا من آنقدر بی ارزش بودم که حتی دوستی نداشتم که برای تسکین پیش او برم ؟
نمیدانستم
توان تحمل فشار پادگان را هم نداشتم پس تصمیم گرفتم خود را تا خانه کشان کشان برسانم
این حوادث باعث شد تا وقتی سربازی میبینم و یا کسی در حال اعزام به خدمت سربازی است برایش دعا کنم که الهی بیکَس نباشی