OMID Parvaneh
OMID Parvaneh
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

دوئل کافه با کاباره

ناراحت بود و گوشه ایی از کافه کز کرده بود ،مانند گنجشکی خیس شده زیر باران که با زحمت خود را به پناهگاهی زیر ناودان رسانده باشد.

توجه ام را جلب کرد،به طرفش رفتم ودست روی شونه اش گذاشتم،آرام آرام سرش را بالا آورد ولی همچنان خیره به موزاییک های کف کافه بود.

با دستم چانه اش را بالا گرفتم و چند لحظه ایی چشم در چشم هم شدیم.

با نگاهم تمام صورتش را لمس کردم،اشک همانند زمین های یک سرزمین باران خیز روی گونه هایش مسیل بسته بود.

چانه اش را از دستم فراری داد و دوباره سرش را پایین انداخت و دوباره به زمین خیره شد


صندلی میزکناری را که خالی بود به طور بی رمقانه ایی روی زمین کشیدم و کنار صندلی اش گذاشتم ، گویی نگاه مملو از اندوه او انرژی مرا نیز گرفته بود.سمفونی نخراشیده ایی حاصل از کشیده شدن پایه های فلزی صندلی به روی موزاییک های کف سابی نشده برای لحظاتی بر فضا حاکم شد.

راستش را بخواهیداگر در یک روز عادی آن کار را در آن کافه میکردم ،نگاه های توام با عصبانیت مشتری های کافه مرا مجبور میکرد که دعا کنم ای کاش زمین باز بشود و من در آن فرو بروم ولی آن روز قضیه فرق داشت

یک روز بارانی بود،شاید شاعرانه باشد که در یک روز بارانی به کافه بروی و بایکی از عزیزانت قهوه ایی نوش جان کنی و به قول امروزی ها گل بگویی و گل بشنوی.

اما آن بارانی که آن روز می آمد هیچ جایی برای حرف زدن در مورد هوای عاشقانه و شاعرانه باقی نمیگذاشت

در ضمن گاه گاهی هم تگرگ ترکیب خوفناکی با باران ایجاد میکرد و صدای برخورد تگرگ به سقف کافه که شیروانی بود لرزه بر تن هر کسی که در آنجا بود می انداخت. چند باری هم صاحب کافه مورد خشم و الفاظ رکیک همسایگان قرار گرفته بود زیرا آن صدا موجب بهم ریختن آرامش افراد مسن و کودکان شیرخواری که در آن اطراف زندگی میکردند شده بود .

بنابراین هیچ عقل سلیمی پیشنهاد نمیکرد که آن روز حتی پایت را از خانه ات بیرون بگذاری،برای همین کافه خلوت بود،خلوت که چه عرض کنم فقط ما دو نفر بودیم و یک متصدی کافه که آن هم در حال چاقیدن قلیان دست نی اش بود.

دست روی دستش گذاشتم و به آرامی فشردمش دستهایش سرد بود گویی دریک اتفاق ماورایی جای خون در رگهای او آب سرد جریان پیدا کرده بود

به آرامی گفتم :چه شده چرا دستانت اینگونه سرد است؟چرا گریه میکنی؟ و همینطور که من در حال پرسش های متداول خود بودم ناگهان سخنم را قطع کرد و با صدای گرفته ایی همچون فردی که مبتلا به یک سرماخوردگی شدید شده باشد با صدای گرفته ایی که باعث پنهان شدن بغض او نشده بود گفت:

دیگر خسته شده ام!خسته از این زندگی پوچ،زندگی که هیچ آینده ایی در آن برای خود متصور نیستم نه اینکه نمیخواهم نه نمیتوانم ...

انگار که کلید درد ودلهایش دست من بود و گوشهای من راه چاره ایی میدید برای تخلیه ی سخنانی که با هیچ کس نگفته بود

ادامه داد:

دیگر از هیچ چیزی لذت نمیبرم،حتی دیشب به طرز وقیحانه ایی با پدرم برخورد کردم و سر مادرم هم چند باری فریاد کشیدم،آنها چیزی به من نگفتند اما مشخص بود که کاملا از وجود من در آن خانه بیزار بودند و مادرم هم چند باری زیر زبانش گفت که بچه ی فلان بستگانش در دانشگاهی در حومه ی انگلستان تحصیل میکند و مبادی آداب است و زبانزد زمین و آسمان اما فرزند من چه!

دیگر امیدی ندارم و کاملا نا امیدم...

این را گفت و دوباره سر به پایین انداخت...

دوباره فضا ساکت شد،انگار که زمان سخنرانی من در یک جلسه ی رسمی فرا رسیده بود اما این جلسه کاملا متفاوت با آن جلسه های کاری که در آن چند فرد شیک و ادکلن زده دور هم جمع میشوند و از تئوری های شغلی سخن میگویند بود.

به کاباره ی رو به رویی اشاره کردم که در آن چند نفر در حال نوشیدن کنیاک و شراب در حال رقص بودندو از پنجره ی رو به خیابان کاباره دیده میشدند

در آن هوای خشن چه انگیزه ایی آنها را به آنجا کشانده بود که نتواسته بود تعدادی را به کافه بکشاند ؟

واقعا نمیدانم،

و رو به او کرده و گفتم نگاه کن عده ایی اینگونه در حال معنی دادن به این پوچی هستند ،زندگی برای آنها هم پوچ است ،و چیزی جز حال بد و افسردگی انسان را در این هوای زمخت به کاباره برای رقص و نوشیدن شراب نمیکشاند .البته این نظر من است ، همین الان هم من با حرف زدن برای تو در حال معنی دادن به این پوچی ام ،دیدی در عین پوچ بودنت به پوچی من معنی میدهی و همچنین دردو دل کردن تو با من یک معنی میدهد به پوچی ات!!

پس دیدی همه به نحوی اسیر پوچی این زندگی اند و ما نباید برای چیزی که اکثریت آن را ندارند حسرت بخوریم ،زیرا وقتی همگان چیزی را ندارند میتوانیم خود را تسلی بدهیم.

در همین حین خاطره ایی از دوران کودکی ام به یادم آمد و برایش تعریف کردم:

یکبار که قرار بود از طرف مدرسه به مناسبت روز دانش آموز به همه ی ما جایزه ایی داده شود

آن روز همه ی ما با اشتیاق زیاد به مدرسه رفتیم و اما پس از چند دقیقه منتظر ماندن در کلاس برای برگزای مراسمی که تدارک دیده شده بود به ما خبردادند که مدیر مدرسه در مسیر آمدن به مدرسه تصادف شدیدی کرده و باید همه ی ناظمان و چند نفر از معلمانمان سریع به بالین او بروند.

آن روز مراسم لغو شد و من در حالی که در عالم بچگانه ی خود گریه میکردم به خانه آمدم،پدرم در حال تعمیر ساعت مچی اش بود که متوجه گریه های من شد و مرا به سمت خود فراخواند و علت اشکهایم را جویا شد و من تمام اتفاق را برایش توضیح دادم:

لحظه ایی تعمق کرد و گفت : تو در صورتی حق گریه کردن داری که همه ی دوستانت جایزه گرفته باشند ولی تو نگرفته باشی! وقتی این اتفاق افتاده باشد آنگاه احساس محرومیت تو از داشتن جایزه ایی که همگان دارند اما تو نداری تو را به اندوه و گریه وا خواهد داشت...





کافهکابارهپوچینیهیلیسمتنهایی
یک روح تبعید شده به کالبد انسانم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید