صبح شده وهنوز نخوابیدم، یعنی نتوانستم که بخوابم!
پلک هایم چندیدن ساعت است که یکدیگر را در آغوش نکشیده اند
غرغرکنان از رخت خوابم بر می خیزم و به سمت پنجره رو به خیابونمان میروم در حالی که آفتاب در حال سرک کشیدن به داخل خانه است کتری را به دستان گرم شعله گاز میسپارم
صندلی کنار پنجره را عقب میکشم و مینشینم!
به کوه هایی که از بالای ساختمان دو طبقه ی آقای فرجی(همسایه ی روبه رویمان،راستی یک دختر زیبا هم دارد)نمایان است نگاه میکنم،کوه ها همچون عروسی که تور سفید به سر انداخته باشد در نوک قله های خود برف را محکم نگاه داشته اند
آه خدای من چه اتفاقی دارد می افتد
آیا من در حال سوگوار شدن برای علایق واهداف از دست رفته ام هستم؟
چرا میل به چیزی ندارم؟
چرا مانند قدیم با شنیدن آهنگای مورد علاقه ام موبه تنم سیخ نمیشود؟
چرا دیگر با شوق و ذوق به دانشگاه نمیروم؟این یکی را کاملا بیخیال شدم دیگر نمیروم!
چند روز هم هست که دستی به سر و روی خود نکشیده ام ،آینه از من میترسد
آب به جوش آمد و با صدای درب که بالا و پایین میپرید صدایم کرد
انگار داشت از گرمای زیاد گلایه میکرد
بین دوراهی ماندم :چای یا قهوه
میبینی مردم در بین دوراهی مهاجرت کردن یا نکردن و یا بین دانشگاه شریف یا کمبریج انگلستان میمانند و من بین اینکه چای بخورم یا قهوه!
قدرت انتخابم را از خواب بیدار میکنم تا بلند شود یک چیز انتخاب کند
نق زنان قهوه را انتخاب کردو دوباره پتو را روی سرش کشید
قهوه ام میخورم
و صدای یک خانم مرا در خود میشکند
ایستگاه بعد تئاتر شهر...
انگار روحم فراموش کرده است که الان در حال بازگشت از یک مصاحبه ی کاری مزخرف هستم
انگار فراموش کرده الان باید حس وحال یک بیکار و شکست خورده و عصبی از سوالات مزخرفی که آن آقای مصاحبه گر کرده باشد...
ادامه دارد...