ساعت دوازده ظهر پنجشنبه یک بچهی کف مالی شدهی گریان مانده بود روی دستم. هر چه شیر را باز میکردم آب سرد بود و خبری از روشن شدن آبگرمکن نبود. باز خراب شده بود یا خاموش؟ هر چه بود نمیشد که بچهی هشت ماهه را بگذارم تنها توی حمام بماند و بروم توی آشپزخانه سر بزنم ببینم چه آبگرمکن مرگش شده.
اگر خاموش شده بود هم نمیشد به سرعت روشنش کرد، معطل میشدم و بچه باز تنها میماند. کفهای سر و تنش را مثل خارجیها با حوله خشک کردم و همانطور بدون لباس و پوشک، پیچیده در حوله بغلش کردم و دعا کردم توی این فاصله که سر میزنم به آشپزخانه خرابکاری نکند روی هیکلم، که کرد.
آبگرمکن خاموش بود و تن من و بچه خیس و نجس. نه میتوانستم بگذارمش زمین و نه میتوانستم یک دستی آبگرمکن را روشن کنم. باید لباس را تنش میکردم، اما یک آدم وسواسی چطور میتواند بچهای را که یک لحظه آرام نمیگیرد، بدون شستن پاهای نجس شدهاش، ول کند توی خانه؟ خواستم کتری را روشن کنم و با آب گرم بچه را تمیز کنم که دیدم اصلا گاز توی شعلهپخش کن اجاق نمیپیچد.
حالا چه وقت قطع شدن گاز بود؟ لابد باز اعلام کرده بودند و من خانه نبودم. وقتهایی که میخواستند برای تعمیرات چند ساعتی گاز را قطع کنند، از یک روز قبل راه میافتادند توی کوچهها و ساعت قطعی را با بلندگو اعلام میکردند که لابد زنها غذایشان را از قبل آماده کنند، یا آب جوشی توی فلاسک بریزند، یا بروند خانهی فک و فامیلی و توی سرما نمانند. اما خب فکر نمیکردند ممکن است مادری بیخبر بچهاش را ببرد حمام و حالا مانده باشد حیران.
برگشتم توی حمام، پوشک بچه را بستم و لباسهایش را تنش کردم تا بیشتر از این خرابکاری نکند و بعد پتو پیچ گذاشتمش در امتداد باریکهی نور گرمی که از پنجره آمده بود داخل خانه. آفتاب هم وقت زیادی نداشت. تهش نیم ساعت دیگر راهش را میکشید و میرفت و اتاق هم سرد میشد. تلفن را برداشتم که از همسایه بپرسم خبر ندارد گاز کی وصل میشود؟ که گفت گاز خانهی آنها قطع نشده! زنگ زدم ادارهی گاز و گفتند قطع به علت بدهی!
میتوانستم تمام بغضی که خورده بودم توی این یک ساعت تبدیل کنم به بدوبیراهها و همهشان را با تمام توان پشت آیفون به همسایهی طبقهی بالا بگویم وقتی فهمیدم قبض را پرداخت نکرده. حالا دیگر پرداخت کردن قبض چقدر وقت میگرفت که انجام نداده بود؟ کمتر از بستن پوشک یک بچه.
اشتباه کردیم کنتور را همان اول جدا نکردیم. هیچچیز اشتراکیاش خوب نیست، آن هم با همسایهای که نمیشناسی و بدحساب است و آداب آپارتماننشینی نمیداند.
قرار نانوشتهای بینمان بود که قبض و سهم خودمان را میدادیم که او پرداخت کند چون او اهل دادن سهمش به ما نبود. حالا هم که انگار اهل دادن سهم ما هم به ادارهی گاز نبود.
زنگشان را فشار دادم. دوباره و سه باره. خانه نبودند. هیچوقت دیگر اینقدر دلم میخواست خانه باشند تا فریاد بزنم. باید قبل از تمام شدن ساعت اداری، قبل از تمام شدن هفته کاری میکردم. یعنی اگر کارمندهای ادارهی گاز میرفتند خانه، من میماندم با خانهای سرد تا شنبه؟
مامور ادارهی گاز گفت آنها همیشه کسی توی اداره دارند اما دفتر پیشخوان که دیگر نیروی بعد از شیفت نداشت. قبض را میشد تلفنی پرداخت کرد اما بقیهی راه را باید حضوری میرفتم، آن هم توی نیم ساعت.
ظهر یک روز پنجشنبهی زمستانی، با بچهای که سر و تنش نم داشت و میترسیدم سرما بخورد باید میزدم بیرون، تا قبل از اینکه همه بروند توی خانههای گرمشان و از دوشهای حمامشان آب داغ بریزد روی سرشان، آن مدارک لعنتی را میبردم و دعا میکردم فقط این ماجرا تمام شود. آنوقت من میمانم و شیر گاز همسایهی طبقهی بالا توی حیاط، که تمام مدت داشتم فکر میکردم وقتی گاز وصل شد ببندمش یا بگذارم باز بماند.