:: On ::
:: On ::
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

فامیل دوری در کار نیست

اکنون ۵ ساله است. چند روز پیش حوصله‌اش سر رفته بود و دائماً سراغ مادرش را می‌گرفت. یک هم‌بازی می‌خواست؛ گاهی اسباب‌بازی‌ها به تنهایی برای بچه‌ها کافی نیستند... مادر، گوشی به دست، جمله‌ی «من کار دارم الان! اسباب‌بازی‌ها که تو اتاقت‌ان، برو باهاشون بازی کن دیگه!» را که کم‌کم داشت تکراری می‌شد، هم‌بازی کودک کرد. کودک به اتاقش بازگشت، فکری به سرش زد و باز پیش مادر آمد. آپارتمان محل زندگی آن‌ها ۶ طبقه و ۲۴ واحد داشت. بیشتر واحدهای ساختمان خالی بودند. یک پیرزن و پیرمرد، مردی مجرد و یک خانواده‌ی میانسال تک‌فرزنده، در طبقه‌ی آن‌ها زندگی می‌کردند. «برم خونه‌ی همسایه با بچه‌شون بازی کنم؟!». مادر سرش را برنگرداند، «اونا از این ساختمون رفتن.»...


مدرک کارشناسی‌اش را چند ماه قبل گرفته‌ است. امروز پس از مدت‌ها جستجو و تلاش، توانست در یک اداره‌ی دولتی مشغول به کار شود. البته شغلش نسبتی با مدرکش ندارد اما به هر حال از بلاتکلیفی درآمده است. جعبه‌ی شیرینی به دست، زنگ خانه را می‌زند. سال‌ها قبل پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و خانواده‌ی سه‌نفری آن‌ها، دونفره شده بود. مادرش بعد از مدتی با فرد دیگری ازدواج کرد و به کشور دیگری مهاجرت کردند. پدر بازنشسته، در را باز می‌کند. بعد از مدت‌ها، اندکی هم‌کلام می‌شوند؛ پسر از نحوه‌ی استخدام صحبت می‌کند و پدر نیز خاطراتی را از گذشته‌ی کاری خود تعریف می‌کند. امشب زودتر از روزهای قبل می‌خوابند؛ پسر باید به سرکار برود و پدر نیز خسته‌‌تر از روزهای قبل است، خسته از کاری که علی‌رغم بازنشستگی مجبور است انجام دهد.


۱۰ سال قبل که در این شرکت استخدام شده بود، فکر نمی‌کرد که روزی با تنها فرزند رئیس ازدواج کند. مراسم عروسی گرفتن آن‌چنان متداول نبود و آن‌ها هم نگرفتند، فقط یک عقد ساده. دو سه سال است که پسر، پدرش را به خانه‌ی سالمندان فرستاده و با همسرش در همان خانه‌ی پدری زندگی می‌کنند. بچه‌ی آن‌ها به زودی به دنیا می‌آید...


فردا ظهر، ساعت ۱۴:۲۸:۵۷، لحظه‌ی تحویل سال ۱۴۴۰ هجری شمسی است. پنج سال قبل، دخترشان در این روز به دنیا آمده بود. پدر و مادر تنها در بیمارستان بودند و نوزاد نه خاله‌ داشت و نه عمه‌، نه عمو و نه دایی. البته پس از به دنیا آمدن نوزاد، همکاران پدر به وی تبریک گفتند. قرار بود لحظه‌ی تحویل سال و تولد دختر را با هم جشن بگیرند. مادر به شدت مشغول کارهای خانه شده که باز هم دخترک سراغش را می‌گیرد:

- مامان! من حوصله‌ام سر رفته.

- مگه نمی‌بینی کار دارم؟! برو با تبلت‌ات بازی کن.


لحظه‌ی تحویل سال است. تمام فامیل در خانه‌ی آن‌ها جمع شده‌ است: مادربزرگ، پدر، مادر و دخترک. آن‌ها امیدوارند که سال خوبی در انتظارشان باشد...

خانواده‌ای پنج نفره که از تمام فامیل نسل‌های بعدی بزرگ‌تر است
خانواده‌ای پنج نفره که از تمام فامیل نسل‌های بعدی بزرگ‌تر است


خانوادهتک‌فرزندیفامیلدلنوشتهسبک زندگی تماماً غلط ما
بگذر از این گذار و بگذار، بگذریم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید