:: On ::
:: On ::
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

آن روز هم «معمولی» است

صبح زود از خواب بلند می‌شود. روزی‌ست «معمولی»، به مانند روزهای گذشته. برنامه‌ای را که دیشب قبل از خواب برای خود چیده، دوباره بررسی می‌کند و کارهایش را طبق برنامه پیش می‌گیرد. رفتن به دانشگاه، حضور در کلاس‌ها، سمینار هفتگی فلسفه و بعد هم برگشتن به خانه، تقریباً در آخر شب. البته شب مهمان دارند و باید زودتر به خانه برگردد. برای خواندن درس‌هایش در خانه هم برنامه‌ریزی کرده است.

از خانه با لبخند مادر بدرقه می‌شود. هوا ابری و سرد است. این مسیر همیشگی خانه تا دانشگاه، حدوداً یک و نیم ساعت از او وقت می‌گیرد. سوار اتوبوس می‌شود...

هوای برفی دانشگاه زیباست، و البته «معمولی»، قبلاً چندین بار این هوا را در دانشگاه تجربه کرده است. هنگام ورود به دانشکده، دوستش را می‌بیند، سلام و حال و احوال می‌کنند و با هم به کلاس می‌روند...

سمینار هفتگی نیز، نه‌چندان دلچسب می‌گذرد. از دانشگاه به سمت ایستگاه مترو در حرکت است. ایستاده، به مقصد می‌رسد. پیاده می‌شود و به سمت اتوبوس راه می‌افتد. جایی را در اتوبوس پیدا می‌کند و می‌نشیند. ساعت حدود ۱۹ است و خستگی مسیر و دانشگاه و کلاس‌ها و سمینار، با آهنگی پرتنش، برایش لالایی می‌خواند، خوابش برده است.

بیدار می‌شود، البته در جایی متفاوت. مثل اینکه اتوبوس تصادف کرده... جاده لغزنده بوده است. اکنون، صبح اول وقت، لبخند مادر، هوای برفی، دوست هم‌دانشکده‌ای و... برای او معمولی نیست.

خانواده در خانه به همراه مهمان‌ها منتظر او هستند. ساعت ۲۲ است و خبری از او نیست، موبایل‌اش را هم جواب نمی‌دهد.

فردای آن روز، روزی‌ست معمولی برای حدود ۷.۵ میلیارد آدم جهان. شاید برای کم و بیش، ۱۰۰۰ نفر که او را می‌شناخته‌اند، معمولی نباشد، که البته ۱۰ سال بعد از آن روز، برای آن‌ها هم معمولی می‌شود...

فردای آن روز، تمام روزهای گذشته برای خود او، غیرمعمولی هستند... و نیز تمام روزهای آینده.

یاد آر، ز شمع مرده یاد آر
یاد آر، ز شمع مرده یاد آر


«آن روز» شما کی است؟! می‌دانید؟ صبح آن روز چه شکلی‌ست؟ کجایید؟ لبخند آخر مادرتان چه؟ کتاب آخر، آخرین متن ویرگول، آخرین گناه... چشمانت را ببند! آخرین‌هایت را تصور کن...

آسمان را ببین، زیباست. اکنون که یاد مرگ کرده‌ای، همه چیز زیباتر است، خدا زیباست...

مرگ عده‌ای را می‌گریاند، عده‌ای را می‌خنداند. بعضی‌ها می‌روند و می‌روند، بعضی‌ها می‌روند و می‌مانند. «خیری‌ست که شرّی بعد از آن نیست، و یا شرّی‌ست که خیری بعد از آن نیست.» [۱]

مرگ گاهی می‌خشکاند، گاهی می‌جوشاند. از اینکه «نمی‌توانی نفس بکشی»، جمعیتی می‌خروشد و عدالتی را مطالبه می‌کند. گاهی «خاک» کشوری را در در دستان مشت‌کرده‌ات نگاه می‌داری و می‌روی و گاهی صدای همراه با دستان مشت‌کرده‌ات، قلب‌های به‌خواب‌رفته را بیدار می‌کند.

آه! کسی می‌رود و زندگی می‌بخشد، خون او جاری‌ و ساری‌‌ست، می‌جوشد و در درازای تاریخ به پیش می‌رود، سیراب می‌کند. مرگی‌ست زندگی‌بخش، زیباترین مرگ آدمی. سلام بر تو ای حسین.

یاد کنیم از مرگ، یاد مرگ، انگیزه‌بخش است و یادآور. یادآور فرصت کم و کار زیاد... برای رفتن آماده‌ایم؟


وَ مَاتَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ
و هیچ‌کس نمی‌داند که به کدام سرزمین مرگش فرا می‌رسد [و به خاک می‌رود]، که تنها خدا دانا و آگاه است.
(آیه‌ی ۳۴ سوره‌ی لقمان)

[۱]: نامه‌ی ۲۷ نهج‌البلاغه، امام علی (ع)

نه تو مانی و نه منمرگمعمولیدلنوشتهنیستی و هستی
بگذر از این گذار و بگذار، بگذریم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید