الان است که برسد...
موضوعی ذهنش را آشفته کرده، رفته بود به سراغ کتابخانه مرکز شهر؛ از خانه ما تا آنجا یک خط اتوبوس می خورد و این یکی از چیز هاییست که "خوش به حالت" به آن تعلق می گیرد.
عصرانه چای و بیسکوئیت دوست دارد، از همان بیسکوئیت های خودم پز.
صدای مادر گفتنش دارد تا اینجا می آید، عجیب است که صدای در را نشنیدم!
وارد آشپزخانه می شود
مادر! مادر!
باورت می شود؟
+ سلام خانم، چه چیز را؟
رویم را بوسید و گفت سلام سلام و ادامه داد: «اینکه اصلا از آن دست آدم ها نبودم!»
+ لبخندی روی لب هایم نقش بست، پرسیدم: «کدام دست آدم ها؟»
یادت نیست؟ همان ها که گفتم همیشه دوئل زل زدن را می برند دیگر!
+ حالا چطور کشف اش کردی؟
تکیه داد به میز، سرش را بالا گرفت و با نگاهی که انگار دارد در دوردست ها سیر می کند گفت:
«وقتی بر می گشتم در سومین ایستگاه، اتوبوس در ترافیک ماند. داشتم بیرون را نگاه می کردم، وقتی نگاه من و آن غریبه به هم رسید، من مصرانه به اعماق چشمانش زل زدم، گفتم بگذار رویش را کم کنم تا در این دوئل شکست را بپذیرد! اما یک لحظه دیدم چه چشمان زیبایی دارد و..
و همان دم نتوانستم کنترل کنم.»
+ چه چیز را؟
«معلوم است دیگر، خنده ام را
جدیت تمام شد، خنده ام را با یک لبخند فرو خوردم..»
با شوقی ناگهانی و چشمانی که برق می زد از جا پرید و گفت:
ولی مادر! شاید منتظر بود، بله حتما منتظر بود می دانی چرا؟ چون بلافاصله لبخند زد
و آن لحظه احساس لطیفی داشتم، درست مانند گل های بابونه
چای را که در فنجان می ریختم، نیم نگاهی به افکار و چهره ی معصومانه اش انداختم
گفتم: و بارقه ای از حال خوب، اینگونه در قلبت جاری گشت!
لبخندی زد و گفت: و به همین سادگی..
پنجره را باز کردم، نفس عمیقی کشیدم و نشستم پشت میز
+ بیا! بیا دخترجان و همینطور که چای می خوریم، تعریف کن کتابخانه چطور بود.
در چشم به هم زدنی برق چشمانش فرو می ریزد، روی صندلی نشسته، به بخار چای زل می زند و با حالتی فیلسوفانه می گوید: «مادر! می دانی درد من از چیست؟»
+ خنده ام می گیرد؛ می پرسم از چیست؟
«از خودم!»
+ می گویم خب با هم اتفاق نظر داریم، از جوراب هایت که در سبد گوشه اتاق، تپه شده اند می شود میکروب های بیماری زای خوبی کشت داد.
می خندد و می گوید مادر! جدی هستم.
+ می گویم باشد خانم، موضوع جوراب هایت را می گذاریم کنار و بعد راجبش صحبت می کنیم؛ حالا بگو از دغدغه جدیدت.
بله داشتم می گفتم، درد من از خودم است..
همان "من"یی که اجازه می دهد تا شرایط او را به خدمت خویش درآورد.
نمی دانم از کی اینقدر به قول دوستم دو لپی حرف می زند؛ اما کمی فکر می کنم.
+ می گویم: «خب همه ما همین هستیم! وقتی همه چیز خوب است حالمان خوب است و وقتی بخشی از زندگی مان می لنگد یا دچار سختی و عذاب می شویم، اتفاق های بد رویمان اثر می گذارد و غمگین می شویم. علی رغم این قضیه و مهم تر اینکه تجربه به دست می آوریم.»
ولی مادر، من فکر می کنم این خوب نیست که وقتی همه چیز خوب است خوب باشیم و وقتی اتفاق ناخوشایندی می افتد تحت تاثیرش قرار بگیریم و حالمان بد شود!
انگار این حوادث هستند که ما را کنترل می کنند، از خودمان ثباتی نداریم و اجازه می دهیم تا هر اتفاق خوب یا بد، ثبات و حال و هوایی که متعلق به خودمان است را با فوتی بلرزانند.
+ «با فوتی بلرزانند»؛ چه اصطلاحی! می گویم: «به نظر من این خوب است که تا حدی در شرایط بحرانی بتوانیم ثبات خودمان را حفظ کنیم و تصمیمی بگیریم که آن برایمان بهتر است.
یا وقتی اتفاق خوبی برایمان رقم می خورد آنقدر غرق در شادی نشویم که به قول معروف شورش را در بیاوریم!
بنابراین از نظر من در این مورد حفظ تعادل مهم است؛ در ضمن این که ما نمی توانیم به آنچه اطرافمان اتفاق می افتد بی اعتنا باشیم. اگر طعم شادی و حال خوب را نچشیم اگر طعم سختی، اندوه و شکست را نچشیم
آنوقت دیگر چه کاری برای انجام دادن می ماند؟»
می گوید: یعنی می گویی زندگی کسل کننده می شود؟
+ می گویم: خب من اینطور فکر می کنم.
تازه، سهم بزرگی از چیزهایی که ما یاد گرفته ایم نتیجه قرار گرفتن در همین موقعیت های جورواجور است.
یعنی تجربه زیسته ای که داشته ایم.
گاهی میزان غم و اندوهی که در زندگی تجربه کرده ایم به ما می آموزد که با گفتار، رفتار و کردارمان چنان غم و اندوهی را به دل انسان دیگری راه ندهیم.
بیسکوئیتی بر می دارد، جرعه ای چای می خورد و به فکر فرو می رود.
چای و بیسکوئیتش که تمام می شود می گوید: «پس یعنی اولا اتفاق های خوب و بد زندگی نباید روی تصمیم ما تاثیر بگذارد یعنی مثل ناراحتی "آنه" بعد از اینکه" آنتونی پای" را کتک زده بود!
+ لحظه ای گیج شدم، پرسیدم: آنه؟
بله مادر! کتاب "آنه شرلی" دیگر؛ در آن لحظه "آنه" ناراحت بود چون کتک زدن "آنتونی" انگار ناشی از عصبانیت "آنه" در آن شرایط تنش زا بود نه اینکه از روی فکر و تصمیم عاقلانه و دوراندیشی این کار را کرده باشد.
و دوما را نگفتم
دوم اینکه شادی ها و غم های زندگی مان را زندگی کنیم و بدانیم هر دویشان می گذرند و چیزی که می ماند آن چیزیست که ما از آن ها یاد می گیریم.
بی آنکه منتظر جواب باشد از روی صندلی پرید، بيسکوئيت دیگری برداشت، صورتم را بوسید و دوید به سمت اتاقش
و من ماندم و موضوع ناتمام جوراب هایش و رمان "آنه شرلی"
چایم را برداشتم و کنار پنجره نشستم
"آنه شرلی"؛ رمان هایی که هر تابستان عاشق خواندنشان بودم!
و اکنون به شکلی عجیب از یادم رفته اند.