سلام!
سلام به صفحه ی گرد و خاک گرفته ی ویرگولِ من و آن عنکبوت هایی که دارند از گوشه سمت راست نگاهم می کنند.
اگرچه فکر نمی کنم مخاطبی باشد اما برای همان یک نفر، روزی سرشار از حال خوب را آرزو می کنم.
و می دانی که! حال خوب، ساختنی ست و باید دست به کار شوی.
به سوت و کور بودن اینجا عادت ندارم اما حالا بعد از مدت ها، آمدن و نوشتن برایم رنگ تازه ایی دارد
آمده ام بنویسم تا نویسنده بهتری شوم؛ که یعنی مخاطب باشد یا نباشد، تاثیری روی تصمیمم ندارد.
اما اهمیت؟ بله دارد، مهم است و شیرین!
می گویند یک سیب هم وقتی از درخت می افتد هزار بار می چرخد، بعد آدمیزاد تغییر نکند؟
من هم تغییر کرده ام؛ حتی دیگر آن طوری نمی نویسم و این طوری می نویسم.
چندسال پیش می گفتم فکر نمی کنم چند سال بعد طور دیگری بنویسم، لب به اسفناج بزنم، دلم هوس کشک کند و نظرم راجب لپه تغییر کند!
حالا منِ "چندسال بعدِ" "منِ چند سال پیش" طور دیگری می نویسد، لب به اسفناج می زند، دلش هوس کشک می کند و ...
نه هنوز هم از لپه بدش می آید؛ هنوز هم منِ زمان حال از لپه بدش می آید!
فکر کنم این یکی تا دم مرگ بیخ ریشم باشد.
منِ چندسال قبل فکر می کرد خیلی آدم صبوری است اما در منِ "زمان حال" تازه بذر صبر سر از خاک دل در آورده و دارد جوانه می زند.
البته این روزها هر آن نزدیک است که...
قییییچ!!
شیطان گولم بزند و قیچی اش کنم!
و اینگونه به خواهر کوچکی که مدام سوال می پرسد و مقدمات فوران را فراهم می کند بگویم بس است دیگر دست از سرم بردار، ای بابا بلای جانم شده ای!
اما پوزخندی به شیطان زده، با یک دم عمیق و بازدمی عمیق تر می گویم: «نیاز به کمی تمرکز دارم، سوالت یادت باشد و چند دقیقه دیگر بیا بپرس.»
او خیلی سوال می پرسد؛ خیلی خیلی سوال می پرسد.
گاهی همان سوال های خردسالیِ من که می ترسیدم از دیگران بپرسم، از خودم می پرسیدم و در آخر هم رنگ جماعت می شدم! و می دانی؟ این پاسخگویی را سخت می کند!
حرص می خورم و در ذهن می گویم این چه سوال احمقانه ایست واقعا؟ فقط اینکه آن کودک درون من این حرفم را قبول ندارد و من پر می شوم از دوگانگی.
گاهی همان سوال های معمولی! این دسته واقعا زیادند و از صبح خروس خوان تا بوق سگ که خواب بیاید و نجاتم بدهد ادامه دارند.
حتی بعضی وقت ها در خواب هم ادامه دارند و راستش را بگویم شدیدا دچار وحشت می شوم!
الان هم امده با اخم و جدیت می پرسد:« زنان فقط می توانند در بیمارستان، مدرسه و اداره کار کنند؟»
می گویم نه چطور؟ می گوید اینجا نوشته!!!
دیشب هنگامی که مشغول آماده کردن شام بودم آمد تا توی آشپزخانه مطالعات اجتماعی اش را بخواند، من اجازه ندادم چون از وقتی فرستاده بودمش تا در اتاق بنشیند، با تمرکز بخواند و فقط وقتی تمام شد بیاید بیرون، تقریبا ده باری آمد بیرون و سوال پرسید.
اما با اصرار فراوان اجازه دادم تا بماند که اندکی بعد گفت: «می دانی اینجا نوشته اگر همه آدم ها شبیه هم بودند و همه یک قیافه، شکل و استعدادی داشتند چه می شد؟ من هم تصور کردم یک عالمه از من در دنیا وجود داشته باشد ولی اسم هایمان با هم فرق کند.......»
و دیگر صدایش را نشنیدم! تصورش هم مرا لرزاند و واقعا خداراشکر گفتم!
قبل از خواب آمد تا درباره آدم خیالیِ شرورش بگوید که این بار چه حقه ای سوار کرده و او را آزرده بود اما زمان بدی را انتخاب کرد برای گفتن!
اصلا زمان های موردعلاقه اش این هایند: وقتی به هیجان انگیزترین بخش کتاب می رسم، پادکست گوش می دهم و یا شدیدا در دنیای خودم سیر می کنم.
خیلی وحشتناک است که یکی هربار تو را از دنیای خودت با ته بیل پرت کند بیرون و وحشتناک تر این است که تو رشته های افکارت را ببینی که دارند دورتر و دورتر می شوند!
برای من خواب های وحشتناک دو دسته اند:
دسته اول آن هایی که وقتی بیدار می شوی می دانی خواب بوده و می گویی خب تمام شد.
دسته دوم آن هایی که در خواب دعا می کنی ای کاش خواب باشد و وقتی بیدار می شوی چک می کنی که نکند هنوز خواب باشی.
دیشب در خواب در دنیایی بودم که سرشار از آدم های تکراری بود، انگار زامبی ها حمله کرده بودند!
و اینجوری شد که بعد از نماز صبح تصمیم به نوشتن گرفتم تا حداقل مغزم نترکد، فکر می کنم کمی جواب داد چون حالا می توانم راحت تر به سوالاتش جواب دهم.
پ.ن: یک پایان و حسن ختام خوب ارزشمند است ولی پایان خوبی در دست ندارم.