نترس بودم و همیشه به دنبال خطر کردن. روز سیزدهم فرودین بود که در دامنههای کوه سهند به همراه خالهها و دختر پسرخالهها در کنار «ایکی رَه سويي» (در ترکی یعنی رود و آب دو رنگ) با خوردن کباب، سیزدهمان را به در کردیم. از دامنههای کوه که به بالا را نگاه میکردی اولین جایی که سفیدی برف به چشم میخورد، از دور شبیه دیواری سفید رنگ بود و کنارش دری گرد و قهوهای رنگ به چشم میخورد. حفره یا غاری بود در دل سنگها مانند خانهی هابیتها. باد سردی از سمت دیوارهی سفید رنگ به صورتمان میخورد که در زیر آن آفتاب و بعد از خوردن کباب و دوغ بهترین فرصت برای چرت زدن بود تا اینکه خالهی بزرگم که به امتداد نگاه ما خیره شده بود گفت: «هر کی بره از اونجا برف تمیز بیاره تا با دوشاب (شیرهی انگور) بخوریم بهش ۱۰ هزار تومان میدم» خواب از سرمان پرید و راهی آنجا شدیم.
من و برادرم که ۵ سال از من بزرگتر بود جلوتر از بقیه میرفتیم. برادرم رفیق من در تمام خرابکاریهای دوران بچگی و نوجوانیام بود و یا شاید هم من رفیق کله خراب او بودم. حالا دو پلاستیک بزرگ در جیبهایمان بود. ۱۰ هزار تومان زمانی که من نوجوان بودم کلی پول بود. ولی با همهی اینها یادم است قرار بود دوتایی تمامش را بستنی بخریم و بخوریم. کی و کجایش را نمیدانستیم. اما توافق کرده بودیم. وقتی به ابتدای سنگیِ کوه رسیدیم تازه فهمیدیم که فقط از دور همه چیز آسان و قابل دسترس است و از نزدیک به هفتخوان شبیهتر است. با هر جان کندنی که بود رسیدیم به نزدیک دیوارهی برفی. روی قسمت بزرگی از دیوارهای صخرهای شکل برف یکپارچه و تمیزی نشسته بود. کسی را نمیدیدیم و از آنجا که در تمام طول مسیر فقط به رسیدن تمرکز کرده بودیم نمیدانستیم بقیه که پشت سر ما بودند چه شدند و اصلا چرا پیدایشان نیست. تصمیم گرفتیم قبل از پر کردن پلاستیکها از برف سری به غار بزنیم و برای رفتن به آنجا یا باید از داخل برفها میگذشتیم و یا کل دیوارهی برفی را دور میزدیم تا به آنجا برسیم. که البته معلوم است که ما گذشتن از میان برف را انتخاب کردیم. هیچ تجهیزاتی نداشتیم. هر دو شلوار جین و کفش معمولی پایمان بود. کاپشنی زپرتی هم تنمان. دست همدیگر را گرفتیم و در برف پیش رفتیم. کل دیواره در سایه بود و حالا هم که پاهایمان خیس شده بود کم کم سردمان شد و خیلی زود وقتی که نه نزدیک به غار بودیم و نه نزدیک به جایی که شروع کرده بودیم فهمیدیم یخ زدنمان محتمل است. البته صداهایی هم از غار شنیدیم که به نظرمان منطقی آمد اگر خرس یا گرگ گرسنهای هر آن از آنجا بیرون بیاید و ما دو لقمهی خوشمزه را ببیند. کمی کنار صخرهای که سرش از برفها زده بود بیرون ایستادیم و برف خوردیم. به این فکر کردیم که چرا دوشاب نیاوردیم که همینجا این ترکیب لذت بخش را بخوریم! بعد خیلی دقیق به مسیری که به کنار چشمه منتهی میشد را رصد کردیم تا ببینیم کسی را میبینیم یا نه. کسی را ندیدیم و فقط از دور رنگ سفید ماشینهای پارک شده به ما میگفتند که خانوادهمان یک جایی نزدیک به آنجاست.
برای اینکه ماتحتمان خیس نشود کیسههای نایلونی را درآوردیم و پهن کردیم روی صخره و نشستیم رویشان. من کمی لیز خوردم و در همان لحظه چشمان هر دویمان از ذوق برقی زد! با هر سختیای بود رفتیم کمی بالاتر که شیبی تندتر داشت و مسیر تا پایین را هم کمی چشمی محاسبه کردیم و بیشتر امیدوار بودیم که صخرهای در مسیرمان نباشد. تصمیم داشتیم کیسههای نایلونی را بپوشیم و روی برف لیز بخوریم تا برسیم به پایین! آفتاب رفته بود و کم کم احساس کردیم هیچ علاقهای نداریم اولین وعدهی غذای خرسی شویم که تازه از خواب زمستانی بیدار شده است. دو سوراخ روی کیسههای نایلونی ایجاد کردیم و پوشیدیمشان. کمی دعوا کردیم که آیا باید همزمان سر بخوریم یا نوبتی؟ که برای اینکه در مسیر به هم برخورد نکنیم تصمیم گرفتیم نوبتی سر بخوریم. و برادرم فکر میکرد چون وظیفهی محافظت از من را دارد باید از خودگذشتگی کند و اول لیز بخورد که اگر همه چیز خوب پیش نرفت به من علامت دهد که سُر نخورم تا طوریم نشود. خداحافظی کردیم کمی جیغ جیغ و داد و فریاد کردیم و برادرم سُر خورد. قلبم تند میزد و از هیجان و سوز سرما در چشمانم اشک جمع شده بود. او را دیدم که مانند ماهی از دستان من لیز خورد و در کسری از ثانیه رسید به لبهی خاکی صخره. دیدم سعی دارد چیزی به من بگوید اما صدایش در باد گم میشد و من چیزی نمیشنیدم با این حال حس کردم که خوشحال است. نشستم روی برفها که لیز بخورم. اما لیز نخوردم. در سکوت و تنهایی به تمام جزئیاتی که میدیدم دقیق شدم. به اینکه تا چند روز بعد این برفهایی که ما رویشان لیز خوردیم و بخاطرشان این همه راه آمدیم آب خواهند شد و هیچ نشانهای از برفها و ما دو نفر که رویشان سُر خورده بودیم باقی نخواهد ماند. به گُلهای بومادارانی که دامنهی کوه را یکپارچه زرد رنگ کرده بودند فکر کردم و کمی جا خوردم که چرا موقع آمدن وقتی از بینشان میگذشتم هیچ ندیدم. برگشتم که قلهی در مه و ابر را ببینم. به این فکر کردم که چقدر عظمت دارد و چندین قرن است که همینطور ایستاده است. در همین فکر و خیالها بودم و داشتم سرم را برمیگرداندم که به برادرم علامت بدهم که ناگهان چشمانم خیره ماند به غار. خرسی بزرگ و تقریبا سیاه رنگ به من نگاه میکرد! شوکه شده بودم. به این فکر کردم که چطور به برادرم بگویم که من کارم تمام است و تو برو که حداقل پدر و مادرم یک فرزند داشته باشند! سعی کردم تکان نخورم و میخواستم پاهایم را به طور نامحسوس جایی گیر بدهم که همین باعث استارتی برای لیز خوردنم شد. و در همان لحظه که شروع به سر خوردن کردم دیدم که کلهی خرس نیز از غار بیشتر بیرون آمد و من که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم با جیغ و داد فریاد زدم: «داداش خرس داره میاد بدو» و برادرم که جیغ و داد نامفهوم مرا نمیشنید با خنده منتظر رسیدن من بود. من رسیدم و بدون اینکه توقفی کنم دوییدم و او تا بفهمد و درک کند چه شنیده است و شروع به دویدن کند چند ده متری از من عقب مانده بود. من حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم و با خودم میگفتم باید حداقل یکی از ما زنده بمانیم تا پدر و مادرمان زیادی به خاک سیاه ننشینند و همانطور کیسهی نایلونی به ماتحت میدویدم. به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که پایم به چیزی گیر نکند چون دیگر قِل خوردنم حتمی بود. در گیر و دار همین انتخاب مکان صحیح برای پا گذاشتنم صدای نفسهای برادرم را از پشت سر شنیدم که گفت: «بدو بدو» و من فهمیدم که اوضاع خطری است و به زودی اولین وعدهی غذای گرم بعد از خواب زمستانیِ آن خرس خواهیم شد! به این فکر میکردم که آیا آه ۱۰ هزار تومان ارزشش را داشت؟ ما که زمستانها همیشه برف و دوشاب میخوردیم حالا اگر این بار در فروردین نمیخوردیم آیا میمُردیم؟ میدویدم و چشم دوخته بودم به ماشینهای سفید پارک شدهمان و امید داشتم برادرم هم همینکار را کند. لحظهای خواستم سرم را برگردانم تا ببینم پشت سرم چه خبر است که پایم روی سنگی لغزید و قِل خوردم و تا به خودم بیاییم دیدم در رودخانه هستم و سرمای فلج کنندهی آب تا مغز استخوانم رسیده است. به خودم گفتم دیگر تمام است. این هم از سرنوشت من! دختری که بخاطر ۱۰ هزار تومان که البته آنرا با برادرش شریک بود، مُرد! چه مرگ مسخرهای! بیچاره پدر و مادرم. واقعا توضیح دادن دلیل مرگم خجالتآور بود!
آخرین چیزی که دیدم برادرم بود که دست و پا میزد تا به نحوی مرا از آب بگیرد. در آن لحظه حس میکردم من ماهیام و او صیادم. و همین آرامش شناور بودن در آب در آن لحظه باعث شد کمی هشیار شوم و سراغ خرس را بگیرم. برادرم که سخت مشغول صید من بود و در همان حال داشت کلهی مرا وارسی میکرد تا ببیند چقدر اوضاعم خراب است صدایم را نشنید و بعد از آن هم من دیگر صدای او را نشنیدم.
شب که در بیمارستان به هوش آمدم اول گفتم: «خرس خرس!». شکستگیها آنقدر جدی نبودند و کاملا شانس آورده بودم. نمیدانم بقیه در یک چنین مواقعی چه حسی دارند اما من به معنای واقعی کلمه شگفتزده بودم و خوشحال. نه از اینکه زندهام، از اینکه چقدر کلهخر بودن خوب است!
با اینکه آن شب به برف و دوشاب و آن ۱۰ هزار تومان نرسیدیم اما هر موقع به برف و دوشاب، به کوه سهند، به دامنههای پر برف و به قدیمها که فکر میکنم طعم دوشاب و برف را زیر زبانم حس میکنم. طعمی که یادآور وقتی است که سفرهای خانوادگی میرفتیم، یونجهی تازه و آبخوره و سرکه با نمک میخوردیم. (بله ما تُرکها با یونجه بسیار با احترام برخورد میکنیم!). به یاد زمانی میافتم که خالهی بزرگم و مادربزرگ زنده بودند و هنوز در شهری نزدیک به دامنههای سهند خانهای گرم و پر از گل که دیوارها و آسمان حیاطش را درختان مو پوشانده بود و اتاق مهمانی برای ما آماده داشت.
این نوشته پیشتر در وبلاگ صفحه ۷۷ منتشر شده است.