رنـج
رنـج
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

قسمت دوم - "آرزویی که امسال قبل از فوت کردن شمع ها کرده بود، برآورده شد"


دو:

به سختی از لابه لای جمعیت رد شدم. بعضی از چهره ها آشنا هستند؛ مثل چند سلبریتی ، موزیسین، هنرمند...

پیش خدمت ها دخترها و پسرهای جوان و خوش رویی بودند که با لبخند به مهمان ها نوشیدنی تعارف میکردند. همینطور که از کنار میزهای پر از نوشیدنی و خوراکی های گران قیمت رد میشدم، با خودم فکر کردم شاید با یک سوم این خوراکی ها میشد یخچال خانه ام را تا چند ماه پر نگه دارم. بعضی از این میوه ها را فقط در تبلیغات تلویزیونی دیده بودم!

بین جمعیت چشم میدواندم تا اینکه او را در نزدیکی بالکن دیدم. دخترهای جوان دورش حلقه زده و همه در حال خندیدن بودند. تصمیم گرفتم صبر کنم تا کمی سرش خلوت شود.

یکی از جام های نوشیدنی را برداشتم. در حالیکه مشغول نوشیدن بودم، در ذهنم درخواستِ سوژه را مرور کردم. این سوژه همراه با فرم درخواستش، پرونده ی پزشکی قطور و نامه ی تایید از پزشکش برای ما فرستاده بود. سوژه ی سرسختی به نظر میرسد، از این نظر که برای تایید درخواست نیازی به ضمیمه کردن پرونده پزشکی به آن مفصلی نبود.

به سمت بالکن رفتم. جوان تر و خوش چهره تر از عکسی بود که در پرونده اش دیده بودم.

اگرچه برقرار کردن ارتباط دوستانه با سوژه ها خلاف قوانین کار شرکت ماست اما من تصمیم گرفتم در جشن تولد این سوژه، خبر پذیرفته شدن درخواستش را به او بدهم.

نمیدانستم برایش خوشحال باشم یا ناراحت ولی بهرحال آرزویی که امسال قبل از فوت کردن شمع ها کرده بود، برآورده شد.

داستانتولدمرگزندگیرنج
"ای کاش رَنــج، آخر داشت"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید