پناه سازگار
پناه سازگار
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

داستان حباب۴

صبح بود و هنوز برایان نرفته بود، عاصی شده بودم و نمی‌توانستم تحملش کنم، لب پنجره در حال سیگار کشیدن بود، آماده شدم و به سمت در رفتم؛ از جایش پرید و به سمتم جهید!
دست روی شانه‌ام انداخت و با حالت نزاری گفت:
- ساعتای آخریه که پیشتم، کجا؟
- مدرسه!
- جایی نمیری، برگرد و بشین رو تختت!
از نگاه‌هایش متوجه منظورش می‌شدم، اما تن دادن به چنین کاری دیگر از من بر نمی‌آمد، سرم را پایین انداختم و گفتم:
- نه!
جسارت عجیبی را به خرج داده بودم، ممکن بود به قیمت جانم تمام شود، برایان انگشت شست روی چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد، سیگار توی دستش را روی شانه‌ام خاموش کرد، سوختم اما تحمل کردم و به رویم نیاوردم!
لحظه‌ای هیچ چیز برایم مهم نبود، فقط می‌خواستم از شر برایان خلاص شوم، دستم به سمت آویزی رفت که شب‌ها مرد کوتوله‌ی چاقو به دست بود و از آن می‌ترسیدم، آن را برداشتم و با تمام قدرت روی سر برایان کوبیدم!
خون روی میز سفیدم طرح گل‌های لاله را نقش بست!
برایان روی زمین افتاد و نفس نمی‌کشید!
متوجه نبودم، چه شده؟ قتل، مرگ، من! جیبش را گشتم و گوشی خودش و خودم را برداشتم، تمام عکس‌ها و فیلم‌ها را پاک کردم و بالا سر جنازه‌ی برایان اشک ریختم!
*
بین من و برایان جز نفرت چه حسی وجود داشت؟! من قتلی انجام داده بودم که مجازاتش سال‌های متوالی زندان بود!
با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم و لیوان آب کوچک روی میز را برداشتم و سر کشیدم، آب توی گلویم پرید و پشت هم سرفه کردم، نگاهم با کاغذ قلم روی میز افتاد، تصمیمم را گرفتم و با عجله روی کاغذی نوشتم:
- متأسفم، دنبال من نگردید من نمی‌خواستم این‌طوری بشه!
کوله پشتی‌ام را پر کردم و از خانه بیرون زدم، جولیای سابق نبودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم!
خاطرم مکدر بود و ملول و رنجیده سویی راه افتادم که انتهای مجهولی داشت!
***
نوروارد صاحب‌کارم در رستوران فکستنی ویوات به معنای گل بنفشه، است!
بعد از فرارم از دالاس به استرالیا شهر پرت، نوروارد به عنوان گارسون و آشپز استخدامم کرد، و اجازه داد شب‌ها در ویوات بمانم! مرد خوبی‌ست و از ابتدای ورودم هواخواهم بود و شانس زندگی دوباره را در پرت برایم فراهم کرد!
همانند قبل، از ظهر رستوران را باز کردیم، طبق معمول لبخندی رد و بدل شد و مشغول شدیم!
نگران بودم، نگران چه؟ نمی‌دانم! اولین مشتری انقدر زود، هنوز چیزی مهیا نبود!
نیم تنه‌ی دامن‌مانند قرمزم را پوشیدم و منو را برداشتم و سمت مشتری عجیب و پر هیبتی که کلاه روی سر داشت و چهره‌اش نامعلوم بود رفتم!
لبخند پهنی که روی چهره‌ی زخمی‌اش داشت شباهت شدیدی به برایان داشت، برایانی که هنوز کابوس‌اش را می‌بینم و متهور از خواب می‌پرم!
رنگ از رخم پریده بود و خاطرات روبه رویم همانند فیلمی با سرعت ده برابر گذشت!
برایان بود، زنده و سالم! سرفه‌ای کرد و گفت‌:
- بشین!

داستانپناه سازگارعاشقانهپارادوکسیکالحباب
نویسنده و شاعر کاکتوس، پیج اینستاگرامی: (panahnevis) [من مسلمانم]
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید