قدم میزنند مردم
شهر خالیست اما...
صبح را میگویی
مردی کتش را دور سرش پیچیده
و گوشهای سر بر گردن
کیسهای در آغوش
در خواب مینالد.
پاییز اینجا سرد است
همه میبینیم
اما گذر انگار؛
چارهاش این است...
مرد نالان زیر لب شاید
خاطره میگوید
شاید از آن روز،
از قصههای بیاعتیاد میگوید...
آری، اینجا پاییز این است.
پ.ن: (هفت صبح جمعه، با همچین صحنهای روبهرو شدم...)