از درد و رنج ,
واژه هایی آشنا
می نویسم
غافل از آنکه
افکار ما روزی
مجسم خواهند شد
اما به امیدِ
مرهم
داغ می شوم بر دل آدمی مسکوت
گوشه ی اتاقی تاریک
می نویسم از غم
از همان تجربه ی تلخِ
نگاه تو و من
کاش از همان امیدی
بنویسم
که تو را با این غم
سر پا داشته و بس ..
کاش از در دل ات با آن زن
بنویسم
از همان آرامش بعد از اشک
از کلمات مبهم شادی بخش
کاش می دانستم
باید از برف بگویم
از الماس وجودت
کاش
می نوشتم از موسیقی بی کلام
لب رود
از صدای ساز موج و باد
از گنجشک پناه آورده به گل
از زنبور
از نوای گل خار داری در جنگل
از محبت آن مادر
از خنده ی پر از خجالت آن دختر
از بوسه هایی بر دست پدر
کاش می دانستم
باید از عشق نوشت بی منت
کاش از درد و غمت می کاستم
اما فقر با جنگ رژه می رفتند
بر چشمم
که نکند فراموش شود
آن دخترک یتیم داخل شهر
آن پسر کارگر روستایی
آن بی نوای ته کوچه رسوایی
نکند فراموش کنیم
همسایه بی شام و غذای
خیابان نهم را
و یا شاید آن پیر سالخورده چشم انتظار
داخل حیاط
در همه این ها شکی نیست که هست
اما کاش بیشتر از
امید و عشق می نوشتم
تا دل همان پیرمرد
یا همسایه ی ندار
و آن دختر بی سرپرست
بدانند خدایی هنوز هست
با تمام نادانی این جماعت پر دردسر
خدایی ست
که هوایت را دارد
باید از عشق نوشت بی منت
که خدایم شده عشق
و بندگانش هیچ
کاش می دانستم
پسر بی موی بیمارستانی را
که دلش لبخند خواست
از درد ننویسم
کاش از آن مردک دزد
مسئول
اثری نبود تا من هم
مجبور نباشم
از غصه ی ناحق شدن حق پدر
داد بزنم
کاش می دانستم باید از ادب گویم و
وجدان
از شیرینی حکم آزادی
از شادی آن کودک هنگام باز کردن
هدیه ی آن خیّر
از قهقه ی رفقای چهل ساله
از لهجه ی آن کودک ترک
از گل های آن کارمند
از لذت دستان پر آن پدر
کاش می شد این ها را فهمید
تا نیازی به غم و دوز و کلک نباشد
کاش می شد از عشق نوشت بی منت
کاش از تجربه ی مادر بزرگ پیر آن باغچه
برای نوه های قرمز اطرافش بنویسم
که بدون آب زندگی نتوان کرد
آب حیات ما امیدی ست
روشن
آب همان لبخند است
همان کلبه ی سبز
همان مورچه ی پرتلاش باغچه ی کوچک سرد
یا همان گریه ی نوزادی نورس
آب همان عشق است
کاش می شد از عشق بنویسم بی منت
از همان آب حیات
از دریا
اقیانوس
از قایق رودخانه ی پر آب
از رقص افراد در جنگل
از آتش گرما ده باغ امید
از همان عکس پسر بچه
که ناخودآگاه لبخند می نشاند بر لب
از عشقی بی منت
کاش می دانستم ..
پناه سازگار