یکآن به خودم آمدم دیدم مدتهاست هیچ ننوشتهام؛ نه شکایتنامه، نه درد دل و نه حتی یک مطلب ساده در مدح فلان گوشی میان قیمت و یادداشتی بر فلان اثر. یک آن به خودم آمدم دیدم ذوق نوشتنم دارد روز بهروز کورتر و دورتر میشود و همین روزهاست که برود و پشت سرش را هم نگاهی نیاندازد.
از وقتی یاد گرفتم کتاب بخوانم، دلم میخواست نویسنده شوم؛ نه که در آن سن و سال اصلا بدانم نویسندگی چیست و نویسنده دقیقا چه میکند، نه! فقط دلم میخواست یک قصههایی بنویسم که آدمها بخوانند و خوششان بیاید. به ۱۰،۱۱ سالگی که رسیدم، بازار وبلاگنویسی و ناله و روزمرهنویسی باز شد و من هم اولین وبلاگ خودم را (با نظارت کامل والدین) باز کردم تا بنویسم. متنهای سوزناک و کمی کپی از اینطرف و آنطرف و کمی روزمرهنویسی از زندگی یک نوجوان که اصولا دلش نمیخواست کسی هم بفهمد نوجوان است و گندهتر از قلمش مینوشت. نتیجهی این تلاش برای شکل آدمبزرگها نوشتن شد چندتا پست پر سروصدا که کسی باورش نمیشد آنها را یک دخترک مدرسهای نوشته باشد.
وقت انتخاب رشتهی دبیرستان، هی من گفتم انسانی، هی والدینم فرمودند یا هنر یا هیچی! (چنین چیزی در زندگیتان دیده بودید؟) هی گفتم بابا جان من میخواهم بنویسم! هی گفتند نوشتن را هم کنارش ادامه بده. نوشتن را کنارش ادامه دادم، دیگر وبلاگ مخفی داشتم و گندهگندهتر مینوشتم و دوستهای داستاننویس و عجیب پیدا کرده بودم؛ آدمهایی که خانهی امنشان نوشتن بود؛ بدون اسم و چهره، دور از قضاوت هرچه میخواستیم مینوشتیم و برای هم بهبه چهچه میکردیم و چه روزهای خوبی بود. آدمهایی که همه رویای نویسندگی داشتند، رویای داستاننویس شدن و به یادگار گذاشتن کلماتی تاثیرگذار. آن روزها هرکه نوشتههایم را میخواند تعجب میکرد و خوشش میآمد و من توی ذهنم چاپ اولین کتابم را جشن میگرفتم.
سالهای دانشگاه هم مینوشتم، کمابیش. حالم که بد بود بیشتر مینوشتم و اعتراض میکردم و غر میزدم و هرزنویسیهایم هم سرجایش بود. میخواندم که بهتر بنویسم و مینوشتم که باز بهتر باشم و هنوز رویا داشتم. دوستانم میخواندند و از قلمم تعریف میکردند. دیگر رسیده بودیم به دوران اینستاگرام و کوتاهنویسی مد شده بود و کوتاه مینوشتم؛ قصههای چندخطی که زیر عکسهای اینستاگرام جا خوش میکردند و شرح حالهای عجیب و غریبی که دوستشان داشتم.
سالهای دانشگاه، سالهای کافه کار کردن و ماههای کار در روزنامه و بدو بدو از این نمایشگاه به آن همایش، همچنان خانهی امنم همان نوت گوشی موبایلم بود که وقت حال بد بیشتر سراغش را میگرفتم. یکجا وسط این سگدو زدنها برای زندگی و تلاش برای کارمند نمونه بودن و گشت و گذار در ترندهای مختلف شبکههای اجتماعی و محتواسازی و مارکتینگ، قریحهی نوشتنم گم شد، چنان که امروز از آخرین متن غیر کاریای که نوشتم، بیشتر از یکسال میگذرد و حتی دیگر دستم به نوشتن زیر عکسهای اینستاگرامی هم نمیرود اگر مجبور نباشم.
این یادداشت یک رفع تکلیف بود که به خودم یادآوری کنم (احتمالا) هنوز میتوانم و یادم نرفته ردیف کردن یکسری کلمه و جمله برای دل خودم چطور بود و چه حسی داشت. در این یادداشت خواستم به خودم بقبولانم که هنوز در زندگی کارمندی خفه نشدهام و حتی میتوانم ساعت ۵ صبح، در کمال خستگی و چشمدرد و بیحوصلگی، چیزی برای دل خودم بنویسم.