ادامه ی داستان های نورث(norse) با جاستین و ماتیلدا و هنری(لطفا قسمت هارو پشت سر هم دنبال کنید چون اسم های متفاوتی خواهند داشت!!!)
با صدای زنگ ساعتم بیدار شدم. چرخیدم و زنگی که داشت مثل پتک روی تمام مغزم کوبیده میشد رو قطع کردم. دوباره چرخیدم که بخوابم ولی صدای مامانم اومد...
$ جاستیننننن... صبحانه حاضره!
پتو رو کشیدم سرم به امید اینکه بتونم یکم بیشتر بخوابم. در باز شد و مامانم اومد داخل...
$ مگه نمیخوای بری پیش دوستات؟ دیر میشه و فکر نکن بزارم صبحانه نخورده بری.
با صدای خوابالو گفتم:
مامان بخدا اونجاعم میتونم چیزی بخورم.
$ باشه بهرحال که باید بیدارشی.
صورتمو توی بالشت فرو کردم. چند دقیقه همونطوری موندم. امروز هم مثل تمام روز های یه ماه گذشته قراره بریم خونه ی هنری تا توی اتاق مخصوصمون نامه ای که از طرف هوگین و مونین(مراجعه به قسمت آخر داستان قبلی) مونده بود رو ترجمه کنیم تا بفهمیم چی میخواستن بهمون بگن.
باید بلند میشدم؛ مجبور بودم. بلند شدم و نشستم. اگر یکی توی اتاق بود و منو با اون سر و وضع میدید، میترسید. مخصوصا با دیدن موهام که انگار درحال پرش از ارتفاع بودم که اینطوری شدن.
تختمو مرتب کردم و صورتمو شستم. بعدش رفتم پایین توی آشپزخونه تا صبحانه بخورم. صبحانه چیزی نبود جز شکلات صبحانه و شیر. تا حدی که سیر بشم خوردم و رفتم به اتاقم تا آماده بشم برای رفتن.
اول از همه موهامو مرتب کردم. بعد رفتم سراغ کمدم و رندوم لباس برداشتم و پوشیدم. تیشرت مشکی با سویشرت سرمه ای... میدونستم ترکیب جذابی نیست ولی از اونجایی که توی این ماه هر روز به قدری زود تموم شده بود که اصلا نمیفهمیدیم کی آفتاب غروب میکنه، نمیخواستم وقتمو زیاد تلف کنم. نامه رو برداشتم که برم. شاید با خودتون بپرسید من که هر روز میرفتم اونجا پس چرا نامه رو نمیذاشتم همونجا بمونه... دلیلش واضحاً این بود که خود هنری هم میدونست نمیتونه از اینجور چیزا خوب مراقبت کنه.
نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و درحالی که منتظر بودم تا برسه، به نامه زل زده بودم که یکدفعه صدایی شنیدم... صدایی خیلی آروم ولی واضح.
جاستین
یهو به خودم اومدم و اطرافو نگاه کردم. بازم صدارو با همون لحن شنیدنم.
جاستین
بلند شدم وایسادم. پشت سرم یه باغ پر از درخت بود. بین درختا رو نگاه کردم... چیزی ندیدم. هیچی و هیچکس اون اطراف نبود. همون لحظه اتوبوس رسید و رفتم سوار شدم.
کل مسیر داشتم به صدا فکر میکردم. یعنی چی میتونست باشه؟
اصلا نفهمیدم چقدر طول کشید تا برسم. اما تونسته بودم خودمو قانع کنم که خیالاتی شدم.
از اتوبوس پیاده شدم. رفتم سمت در خونه... زنگ رو زدم و منتظر موندم. در باز شد و طبق معمول مامان هنری پشت در بود.
& سلام جاستین. چطوری؟ امروز یکم دیر کردی.
_ سلام خانوم پاگینسون. خوبم ممنون. اره یکم دیر اومد اتوبوس امروز.
& اشکالی نداره برو بالا بچه ها منتظرتن. شیرکاکائو و نسکافه و کیک و کلوچه هم داریم اگر خواستی بردار بخور عزیزم.
_ ممنون ولی تازه صبحانه خوردم بعدا خواستم برمیدارم میخورم. بازم ممنون.
اینو گفتم و بدو بدو از پله ها رفتم بالا. رسیدم به پله های اتاق زیر شیروونی. از پله ها که بالا رفتم دیدم ماتیلدا و هنری طبق معمول دارن باهم بحث میکنن.
ماتیلدا(#): آخه چطوری میشه یه فیل رو با کوبیدن قنداق اصلحه توی سرش بیهوش کرد؟ اصلا چطوری میشه به سرش دسترسی داشت؟
هنری(+): بهرحال کریستوفر تونسته و الان داره تو کل مدرسه جار میزنه و اگر از من میپرسی میگم میتونه.
# این احمقانست و من نمیدونم چطوری تو میتونی باورش کنی.
_ ام.. سلام بچه ها. من اومدم و ببخشید طول کشید امروز یکم اتوبوس دیر اومد.
# سلام جس چه خوب که رسیدی. لطفا به هنری بگو دست از سر من برداره با این داستان فیل کاغذیش.
+ از کجا میتونی بگی که این اتفاق نیفتاده؟ سلام جس.
_ بچه ها لطفا... ما همینطوریش وقت زیادی نداریم بیاید به کارمون برسیم بعدا به داستان فیل های بیهوش شونده هم میپردازیم. فعلا چیزای مهم تری داریم.
نامه رو از توی جیبم برداشتم گذاشتم رو میز.
+ خب بیاید شروع کنیم. وراجی دیگه بسه.
ماتیلدا ادای هنری رو در آورد و دست به سینه وایساد:
وراجی دیگه بسه.
بعد اومدن دور میز رو مبل ها نشستن و شروع کردیم به رمز گشایی نامه...
پ.ن: قراره کمی ماجراجویی کنیم ?