صدای گریه هایش، آمیخته در باد بود، انگار با باد هم صدا شده بود و موسیقی غمناکی را فریاد می کرد.
آه خدای من چقدر سخت است.جان این کودک چند ساله را بگیرم .
آه خدا
تو که از حال همه باخبری، چرا چنین کار وحشیانه ای را از من می خواهی. چرا از من چیزی میخوای که قلبم قادر به انجام آن نیست،نکند این یک آزمایش است.
پروردگارا ...من حاضرم صدها بار بر جلوی پای انسان سجده کنم .
نه اینکه جان این کودک بیچاره را بستانم.
پروردگارا ...
چرا من ...
چرا ...
زمان معود فرامی رسد، به زحمت می توانم باور کنم که من جان این همه انسان را بی هیچ ترسی می ستانم،بی هیچ دردی ولی حالا چرا اينجا قلبم میخواهد از جا کنده شود.
روی زمین که فرود می آیم او هنوز دارد می گرید و می گرید و می گریر به او نزدیک می شوم با صدا ای سوزناک گریه می کند.
با صدایش قلب من را می خراشید و مدام در قلب من آواز سختی و درد می خواند.
به او نزدیک می شوم می خواهم همان جا کار را تمام کنم، اما قلبم اجازه نمیدهد.
به شانههایش که دست می زنم گرمایی احساس می کنم که تا به حال ...
گرما در جان من جاری تر می شود و کار را برای من سخت تر و سخت تر می کند سرش را برمیگرداند با نگاهی مهربان و معصوم و پاک به من می نگرد آقایش را تمام نکرده کار تمام میشود.
خدایا...
یعنی میخواست چه بگوید کاش میگذاشتم حرفش را تمام کند.
بعد ...
اما ...
زبان دیگر قادر به پاسخ دادن نیست کاش کاش ها در گوشم آواز مرگ می خوانند دوستانم روح سرگردان دخترک را به آسمان می برند و من در سفیدی و سیاهی طلوع خورشید سرخ به آنها می نگرم .
کم کم《کمکمک 》 انسان های داغ دیده قدم در گورستان پر از روح و استخوانهای پوسیده می گذارند.
من روی خاک سردگورستان افتاده ام و نمی توانم لحظهی جان دادن اش را از یاد ببرم .
پروردگارا
برای آخرین بار به جسم بی جان کودک می نگرم اما انسان ها دورش حلقه زده بودند.
گاه بی گاه اشک می ریزم.
ناگهان از پشت سرم کسی دامنم را می کشد .
خدای من همان دختر است با نگاهی خوشحال و خندان دامنم را می کشد .و قلب پر از اندوه من را شاد می کند .