تعریف کردن روز دهم سفرم برام سخته. یکی از روزهای سخت سفرم که باعث شد همش به خودم بگم: من آدم تنها سفر رفتن نیستم! کسایی که من رو توی اینستاگرام داشتن و استوریهای سفرم رو دنبال میکردن هم خندهاشون گرفته بود. تا قبل از روز دهم همه چی گل و بلبل بود و از سفر تنهایی و تجربههای سفرم میگفتم و خوشحال و شاد و خندان بودم و یه دفعه روز دهم نمیدونم چی شد که استرس گرفتم.
صبح از خونه ماری راه افتادم به سمت خونه آیدا، که قرار بود اون روز میزبانم باشه. با اتوبوس رفتم به سمت خونه اش. سر راه یکم میوه گرفتم که دست خالی نرم. خونه اش توی یه مجتمع بود که یکم مخوف بود. پر از ساختمانهای به نسبت قدیمی و خلوت و شبیه هم. زیاد کسی توی محوطه نبود. به آیدا پیام دادم چون خونهاش رو پیدا نمیکردم. یکم شماره آپارتمانها و جاشون عجیب بود. آیدا گفت من اومدم خرید و الان میام نزدیک خونه و پیدات میکنم. در حال جستجو بودم که دیدمش.
آیدا یه دختر حدوداً ۳۵ ساله بود که نژادش تاتار و روس بود. چهرهاش شبیه تاتارها بود بیشتر تا روسها. رفتیم وارد ساختمون شدیم، خود ساختمون و راهروها و آسانسور هم یکم ترسناک و تاریک بود. با هم رفتیم وارد خونه اش شدیم. خونه اش طبقههای بالای ساختمون بود منظره خیلی قشنگی داشت که باعث میشد اون تصویر تاریک بیرون رو فراموش کنی. آیدا یه شیرینی خیلی خوشمزه خریده بود و چای گذاشت و در حالی که گپ میزدیم و با هم آشنا میشدیم حساب شیرینی رو هم رسیدیم. من خیلی شیرینیجات دوست ندارم، اما اگه از یه شیرینی خوشم بیاد آنقدر میخورم تا تموم بشه. البته روم نشد دیگه انقدر بخورم تا تموم بشه.
آیدا تنها زندگی میکرد، خونه اش رو جدید گرفته بود و داشت یکم تعمیرات انجام میداد. گفت بعضی روزها خونه خودش هست و گاهی روزها پیش مامانش. روی یخچالش آهنرباهای مربوط به تایلند بود و میگفت که چند ماهی اونجا زندگی کرده و دوست داره الان هم زمستون که شد دوباره بره چند ماه اونجا زندگی کنه. سفر زیاد رفته بود و توی کوچ سرفینگ هم نظر به نسبت زیاد داشت.
مامان آیدا تاتار بود و باباش روس بود. برای همین شاید بد نباشه یکم توضیح بدم درباره تاتارها و تاتارستان چون برای خودم خیلی جدید و جذاب بود. کازان مرکز شهر جمهوری تاتارستان هست و معروف به اینکه هم مسلمون داره و هم مسیحی و هر دوی اینها در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکنن. مثلاً یه چیزی که توجه من رو روز اولی که اومدم کازان جلب کرد این بود که توی توالت رستوران، هم توالت با آب داشتن و هم توالت بدون آب. و به نظر میرسه که هم مسلمون ها دیده شدن توی این شهر و هم مسیحیها.
زبان رسمی توی تاتارستان، تاتار هست که یه زبان با ریشه ترکیه. ممکن هست باهاشون در برخورد اول روسی یا تاتار صحبت کنن، و اگه هر کدوم رو نفهمی تغییر میدن به اون یکی زبان. و من چون یکم آذری بلدم بعضی چیزهارو در زبان تاتار متوجه میشدم. در مقایسه با زبان روسی که کلا روی هم چهارتا کلمه بلد بودم :)
یکی دیگه از ویژگیهای کازان که توی مطلب قبلی گفتم این هست رود ولگاست از وسطش رد شده. حالا همه اینارو گفتم که چی بگم؟ اینکه کازان واقعاً جای جالبی هست برای یه گردشگر و کلی فرهنگ جالب و جذاب میشن دید. اما مشکل من این بود که دقیقاً وقتی توی کازان بودم یهو استرس شدید گرفتم و حالم بد شد و احساس تنهایی کردم و نتونستم از کازان اونطور که باید لذت ببرم. و در نهایت منجر به این شد که حتی کشتی در رود ولگا هم نرفتم و کلی حسرت برام باقی موند.
خب دیگه برگردم به ادامه سفر:
بعد از اینکه چای خوردیم آیدا گفت باید بره خونه مامانش و نمیتونست با من بیاد و من وسایلامو گذاشتم توی اتاق و راه افتادم که برم شهر رو بگردم. آیدا بهم کلید اضافه داد و گفت من شب دیر برمیگردم، و تو خودت بیا خونه. من هم کلیدهارو گرفتم و رفتم سمت کرملین و خیابون اربت کازان که بچرخم. با مترو رفتم به سمت جاهای دیدنی کازان. همزمان توی کوچ سرفینگ هم دنبال کسی بودک که بتونم باهاش بگردم اما کسی قبول نمیکرد. خلاصه بعد از ده روز اولین بار بود که داشتم واقعاً تنها میچرخیدم.
وقت ناهار بود و گرسنهام شده بود. یکم جستجو کردم برای ناهار ببینم کجا خوبه. یه رستوران پیدا کردم که سبک دانشجویی بود و غذاهای متنوع داشت و به نظر جذاب میرسید. رفتم اونجا میخواستم غذا سفارش بدم که با مشکل زبان مواجه شدم، خیلی سفارش گیرندهها عجله داشتن و توجه نداشتن به اینکه من متوجه نمیشم. یه چیز کوچولو و عجیب غریب اما جالب گرفتم و رفتم یه گوشه نشستم خوردم.
کنار اون رستوران یه هاستل بود و انگار یه جورایی رستوران برای اون هاستل بود. همش به خودم میگفتم الان وقتشه بری و سر صحبت رو با یکی باز کنی و باهاشون دوست بشی. چون هاستلها و جاهای این مدلی خیلی خوبه برای اینکه دوست جدید پیدا کنی. از این نظر که اکثراً مسافر حرفهای هستند و تنها. معمولاً این آدمها کلی حرف و تجربه دارن برای تعریف کردن. اما وی بگم که نتونستم برم و با کسی صحبت کنم. هر چقدر گفتم بابا برو، چیزی نمیشه. فوقش طرف میگه نمیخواد حرف بزنه یا اصلاً دیالوگی شکل نمیگیره، چیزی نمیشه که. اصلا این سر دنیا کی تورو میشناسه که مهم باشه چی میشه کر میکنن اینا! اما نتونستم که نتونستم. این مسیله و برخورد نسبتاً بد کارکنان رستوران باعث شد که یهو حالم گرفته بشه. از اون محل خارج شدم و رفتم سمت کرملین.
تنهایی باعث شد که بیشتر عکس بگیرم. وقتی با آدم های دیگه هستم معمولاً غرق صحبت باهاشون میشم و حوصله ام نمیشه زیاد عکس بگیرم. خلاصه خیلی هم بد نشد، حداقل یه چهارتا عکس درست و حسابی گرفتم و حمل دوربین بی فایده نبود. بعد از اونجا رفتم سمت خیابون اربت، مثل همون اربت مسکو بود، یعنی ماشین نمیشد بیاد و اطرافش پر از رستوران و مغازه بود. خیلی حس و حال خوبی داشت. جوانها موسیقی میزدن و همه خوشحال و در جنب و جوش بودن.
دوباره گرسنه ام شد! چون غذای کمی برای ناهار خورده بودم، تصمیم گرفتم یه رستوران خوب برم و یه دلیل از غذا در بیارم و بی خودی استرس نکشم. یکی از گروههای موسیقی یه آهنگ انگلیسی آشنا داشت میزد و باعث شد همین که میفهمم چی میخونه احساس آرامش کنم و رستوران کنار گروه موسیقی رو که یه محیط رو باز هم داشت رو انتخاب کردم و در نزدیکترین جای کنار موسیقی نشستم و لذت بردم. منو رو برام آورد که خوشبختانه عکس داشت و کلی غذای جدید و جذاب و به نسبت گرون برای خودم سفارش دادم و نشستم و لذت بردم از فضا.
بعد از اون دیگه خیلی حوصله گشتن نداشتم. تصمیم گرفتم برگردم سمت خونه. در راه برگشت یهو روم به دیوار دستشوییم گرفت. حالا مگه دستشویی پیدا میکردم! کلی پیاده رفتم و یه پاساژ پیدا کردم و بالاخره رفتم دستشویی. حالا چرا این رو گفتم؟ چون میخوام بگم وقتی آدم حالش بد باشه انگار همش چیزهای بد رو میبینه و بدیهارو جذب میکنه. وقتی رفتم توی مترو که به سمت خونه برم یه آقایی بهم تنه زد. و احساس کردم با لج کولهام رو هل داد. خیلی استرس گرفتم. نمیدونم اصلا چرا این حال شدم. و این حسهای عجیب برام بیشتر و بیشتر شد.
نزدیکای خونه آیدا که بودم دیگه هوا تاریک شده بود. توی مجتمع دوباره گم شدم و پیدا نمیکردم ساختمون رو. جاهایی که نقشه پیشنهاد میداد برم بسته بود و گیج شده بودم. یه دختری رو پیدا کردم که انگلیسی بلد نبود اما ادرس رو بهش نشون دادم و سعی کرد کمکم کنه، اما نمیدونستن کجاست. نیم ساعتی گشتم تا بالاخره پیدا کردم. نزدیک خونه یه خانمی بود که از لحاظ ذهنی مشکل داشت. بد نگاهم میکرد و صداهای عجیب از خودش در میآورد. منم که استرس داشتم، دیگه ترس هم بهم اضافه شده بود.
رفتم در پایین آپارتمان رو باز کنم، که دیدم کلید عجیبش(شبیه یه سکه رنگی بود و با لمس باز میکرد در رو) در رو باز نمیکنه. منم که شک داشتم خونه کدومه، چندین آپارتمان رو چک کردم. یه آقایی داشت رد میشد، آدرس رو نشونش دادم، خونه رو نشون داد و دیدم باز در باز نمیشه. هر چی هم به آیدا زنگ میزدم و پیام میدادم جواب نمیداد. دیگه واقعاً اعصابم بهم ریخته بود و نمیدونستم چیکار کنم. بعد از اینکه مطمین شدم ساختمون رو درست وایسادم، منتظر موندم یکی بره توی ساختمون که در رو باز کنه و من برم داخل. بعد چند دقیقه یه نفر از ساختمون اومد و من بدو بدو رفتم داخل. در و راهرو و همه چی برام عجیب بود. بار اول که با آیدا اومده بودم دقت نکرده بودم به طبقه و در و غیره. خلاصه بعد از یکم هنگ بودن بالاخره پیدا کردم و رفتم دم در. فقط خدا خدا میکردم در باز بشه که شد.
واقعاً حالم بود، همه چی داشت روانیم میکرد. حدوداً ساعت هفت اینا بود که رسیدم خونه. زنگ زدم به همسرم. گفتم بهش جریان رو. فکر کنم داشتم گریه میکردم. بهش میگفتم من نمیخوام اینجا بمونم.
میخوام شبونه برم یه شهر دیگه. میگفتم من میترسم از اینجا. نمیدونم چی شده بودم. خلاصه ابراهیم کلی باهام صحبت کردن گفت آخه شهری که میگی اگه بری دیروقت میرسی و نمیشناسی و ممکن هست حالت بدتر بشه.
میگفتم آخه من پاشدم تا اینجا اومدم، بعد نرم بگردم؟ دوستام پیشنهاد میدادن بابا برو بیرون نشین خونه، برو برگرد. اما واقعا نمیتونستم. خیلی از لحاظ روحی به هم ریخته بودم و توان رفتن نداشتم. خلاصه بهم گفت اشکال نداره، بشین یه فیلم ببین، یکم حالت عوض بشه. منم نتفلیکس رو آوردم و با ناراحتی و بغض یه فیلم دیدم. گرسنه ام شد. آیدا دیگه جواب داده بود. بهش گفتم یکم مریضم و اجازه چای درست کردن گرفتم. گفت هرچی خوراکی پیدا کردی میتونی بخوری. منم چای و لیمو برای خودم درست کردم و با باقی اون شیرینیهای خوشمزه خوردم. دو تا فیلم دیدم و روی تخت دو نفره آیدا که بهم گفته بود میتونم اونجا بخوابم خوابیدم. آیدا شب دیر وقت اومد و دیگه زیاد با هم صحبت نکردیم.
شب دهم هم با استرس و ترس اینجوری گذشت، حالم بد بود، اما چیزی از قشنگی های کازان کم نمیکنه. فقط حالم بد بود و باعث میشد تجربههای بد ببینم و تو حال بد بمونم. از یه طرف دلم میسوزه که نرفتم کشتی سواری توی رود ولگا و از طرفی هم میگم، یه چیز باقی گذاشتم که دوباره در آینده و این دفعه با ابراهیم برم کازان.
اینم چند تا از عکسای امروزم: