روز نهم سفرم در قطار سنتپترزبورگ به کازان شروع شد، مسافت ۲۳ ساعت بود و من حدوداً ظهر میرسیدم به کازان، این بار زمان پیدا کردم که یکم قطار و منظرههای بیرون رو ببینم. منظره در طول مسیر تقریباً ثابت بود، بیشتر جنگل و دشت بود و هر از گاهی روستاهای کوچیک دیده میشد.
شاید اولین زمان خالی در طول سفر تنهاییم بود که واقعا تنها بودم. تصمیم گرفتم یکم در مورد خاطرات سفرم بنویسم که بعداً فراموش نکنم، چون من قابلیت این رو دارم که اگر از سفرهام عکس و فیلم نگیرم و ننویسم به طور کلی اون سفر رو فراموش کنم، چون خیلی اهل این نیستم که وقتی از سفر برمیگردم برای بقیه از سفرم تعریف کنم و رفته رفته جزییات و حتی گاهی کلیات سفرم رو فراموش میکنم. قبلاً همیشه با آدمهای دیگه سفر رفته بودم، انگار یکی همیشه بوده که یادش بمونه جزییات سفر رو. اما این بار تنها بودم و حس کردم اگه ننویسم هیچی یادم نمیمونه و وقتی یادم نمونه انگار که اصلاً سفر نرفتم. خلاصه این شد که نشستم به نوشتن، روز اول و دوم سفرم رو با صدای دلنواز قطار و منظرههای سبز روسیه نوشتم.
راستش کار خاصی نکردم توی قطار، حتی نرفتم واگنهای دیگه رو ببینم. و بعدا از دیگو شنیدم که گویا رستوران هست توی یکی از واگنها اما دیگه دیر بود چون وقتی رسیدم کازان فهمیدم رستوران داره و دیگه نودلهای قطار رو نوش جان کرده بودم. وقتی تنها هستم(چه در سفر و چه در هر موقعیت دیگهای) معمولاً یه خجالت و استرس خاصی دارم که باعث میشه دنبال تجربه چیزهای جدید نرم. مثلا باز کردن سر صبحت با غریبهها خیلی برام سخته، مگه اینکه از یه طریقی باهاشون آشنا بشم(مثلا کسی معرفی کنه، یا از یه سایتی مثل کوچ سرفینگ کمک بگیرم برای شروع صحبت و آشنایی). حالا اینکه برم توی واگنهای دیگه بچرخم نیاز به سر صحبت باز کردن نداشت، اما چون کوله پشتیم توی قطار بود و تنها بودم میترسیدم کولهام رو ول کنم و برم. با اینکه همه چیزهای مهمم مثل پاسپورت و پول توی جیب شلوارم بود تمام مدت اما باز میترسیدم وسایلم رو ول کنم و برم. توی سفر تنهایی به هر حال مجبوری یکم با احتیاط بیشتری سفر کنی.
توی مسیر به دیگو پیام دادم، چون دیگو و النا اون موقع کازان بودن، رفته بودن که پدربزرگ النا رو ببین که نتونسته بود برای عروسی بیاد. قرار شد بیان راهآهن دنبالم، نزدیکیهای ظهر که رسیدم به محض پیاده شدن بارون شدیدی شروع شد، در این حد شدید که مجبور شدیم چند دقیقه صبر کنیم تا یکم آروم بشه و بتونیم بریم سمت ماشین پسرخاله النا که اومده بود دنبالمون(البته مطمئن نیستم پسرخالهاش بود یا داییش یا عمهاش یا عموش! چون همه اینا توی انگلیسی میشه (cousin)). با وجود بارون شدید من خوشحال بودم چون بارون رو بی چون و چرا دوست دارم و همین مسئله باعث شد کازان برام رویایی شروع بشه.
سوار ماشین شدیم همگی، دیگو پیشنهاد داد که بریم بگردیم اما از اونجایی که بارون شدید بود النا مخالف بود، در نهایت تصمیم شد که با ماشین یکم شهر رو بگردیم و بریم ناهار بخوریم. چیزی که در مورد شهر کازان نظر من رو جلب کرد منظره وسیع شهرشون بود. ساختمونهای بلند همه جارو نپوشونده بود و آسمون و زمین های سرسبز دیده میشد(همون افق خودمون). حالا همه اینهارو با بوی نم و صدای بارون تصویر کنید. اون لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خوشحال بودم از تصمیمی که گرفته بودم. یک روز توی راه بودم اما ارزشش رو داشت.
دیگو هم کازان رو خیلی دوست داشت و قبلاً حدودا یک ماهی کازان مونده بود و برای همین همه جارو حتی بهتر از النا که روس بود میشناخت. کلی جاها رو بهم معرفی کرد که توی کازان ببینم. متاسفانه خودشون همون روز پرواز داشتن به سنت پترزبورگ و نمیتونستم باهاشون شهر رو بگردم.
بعد دور دور در کازان، همگی رفتیم یه رستوران گرجی و غذاهای خوشمزه زدیم بر بدن. چرا رستوران گرجی؟ چون روسهای غذای گرجی دوست داشتن و کلی رستورانهای گرجی توی شهر بود و از طرفی دیگو عاشق غذای گرجی بود و میخواست قبل اینکه روسیه رو ترک کنه و برگرده شیلی تا میتونه غذای گرجی بخوره. بعد از رستوران قرار شد بریم خونه ویلایی پسرخاله النا. پسرخالهاش و همسرش دو تا بچه کوچیک داشتن که خیلی بامزه و جذاب بودن. خونه خیلی قشنگی داشتن که حس یه خونه گرمی رو داشت که خانواده توش زندگی میکنه. کنار هم چای و دسر خوردیم و گپ زدیم و از آخرین لحظات کنار هم بودن لذت بردیم.
خونهاشون ویلایی بود و تویحیاط خونهاشون یه سونای روسی به اسم بانیا داشتن. بانیا مثل حمام بخار میمونه و سونای سنتی هست، با این حال هنوز هم توی خیلی از خونههاشون دارن و استفاده میکنن. دیگو پیشنهاد داد بریم و این سونای سنتی رو تست کنیم. دیگو و باقی آقایون رفتن، ولی فرصت نشد من و النا هم بریم. اما رفتم داخلش رو دیدم. تقریباً مثل سونای خشک چوبی بود و میگفتن معمولا توی زمستون میرن بانیا و بعدش میان و توی برف میخوابن. ? اینکه چطوری ترک نمیخورن هنوز برای من سواله.
النا و دیگو نزدیک پروازشون بود و باید میرفتن، من هم وقتی توی قطار بودم به چند نفر در کوچسرفینگ پیام داده بودم که شب رو مهمانشون باشم و یه دختری به نام ماری قبول کرده بود که برم پیشش. پسرخاله النا گفت که هم بچهها رو میرسونه فرودگاه و هم من رو میرسونه خونه ماری. بعد از فرودگاه و خداحافظی با دیگو و النا و آرزوی زندگی جذاب مشترک در شیلی و دیدار دوباره، رفتیم به سمت خونه ماری. خونه اش رو پیدا کردیم و پسرخالهاش تا دم در اومد که مطمئن بشه همه چی اوکی هست.
در طول سفرم هر جا که میخواستم برم بمونم از طریق کوچ سرفینگ اطلاعات و آدرس میزبان رو برای دیگو میفرستادم و بهش خبر میدادم که کجا هستم، دیگو هم هر بار مطمئن میشد که آیا کسی که میخوام پیشش برم نظرات خوبی بقیه در موردش نوشتن یا نه و من میگفتم بله، و دیگو میگفت باشه پس مراقب خودت باش. :) یکی از مهمترین راههای برای اینکه به آدمها اعتماد کنید توی کوچسرفینگ خوندن نظراتی هست که مهمونهای قبلی در مورد اون آدم نوشتن. در مورد ماری علاوه بر اینها پسرخاله النا اومد بالا و دم در من رو تحویل داد و رفت و همین سر صحبت من با ماری رو باز کرد. :)
ماری حدوداً سی ساله بود و خیلی توی کوچ سرفینگ فعال بود، بیشتر از ۱۰۰ نفر براش نظر نوشته بودن. نظرات این مدلی هست که وقتی میزبان یا مهمان یه نفر میشی، یا مثلاً با هم میگردید، در مورد تجربهای که داشتید مینویسید. و مثلاً میگید که این آدم رو پیشنهاد میکنید به بقیه یا نه.
ماری خونه تقریباً بزرگی داشت که دکورهای جالبی داشت. انگلیسی خیلی خوب صحبت میکرد و خیلی خوش برخورد بود. برام یه چای میوهای روسی درست کرد و نشستیم باهم صحبت کردیم. کارش طراحی داخلی بود و معمولاً به صورت دورکاری و پروژهای خونه کار میکرد. چند سالی بود که تنها زندگی میکرد، و این خونه رو یکی از کسانی که باهاشون کار میکرد بهش داده بود، چون صاحب خونه خارج از روسیه زندگی میکرد و خونه رو سپرده بود به ماری. اون هم اومده بود توی خونه و داخل خونه رو بهش رسیده بود و رنگ کرده بود و زندگی مجردیش رو شروع کرده بود.
در مورد کازان صحبت کردیم و اینکه آیا کازان رو دوست داره یا نه. میگفت کازان شهر کوچیکی هست و همه هم دیگه رو میشناسن و از این نظر خوب نیست. اما در کل شهر قشنگیه. بهش گفتم چقدر از کازان خوشم اومده و گفتم که من یکی از دلایلی که اومدم کازان این بود که رود ولگا که از وسط شهر رد میشه. حالا چرا رود ولگا رو دوست دارم؟ چون آخرش وصله به دریای خزر و این حس اتصال بهم میده. دلیل دیگهام هم اینه که قبلاً که کلاس سنتور میرفتم یه آهنگی بود به اسم قایقرانان رود ولگا که دوستش داشتم و مینواختم و توی ذهنم تصورش میکردم، که یه سری قایقران روسی دارن این آهنگ فلکلور رو با هم زمزمه میکنن که پارو زدنشون با هم هماهنگ بشه.
بهش گفتم دنبال این آهنگ هستم و هر چی ریتم آهنگ رو براش زمزمه کردم، براش آشنا نیومد که نیومد. برام آهنگ های مربوط به رود ولگا رو گذاشت اما هیچ کدوم اون آهنگی نبود که من میزدم. ولی آهنگهای جدیدی که شنیدم رو خیلی دوست داشتم. لپ تاپش به یه اسپیکر تقریباً بزرگ وصل بود و صدای آهنگ رود ولگا توی خونه پیچیده بود و من از پنجره بزرگ و بدون پرده، شهر بارون زده رو نگاه میکردم. توی خونه اش چند تا از این چراغهای ال ای دی داشت که جاهای مختلف کشیده بود، یه اسکلت مذکر هم داشت به اسم اشمول که دور اون هم چراغونی کرده بود. میگفت من در کسری از ثانیه میتونم محیط خونه رو تبدیل به مهمونی کنم. و رفت و چراغهارو خاموش کرد و چراغهای تزیینی رو روشن کرد و اونجا واقعا در کسری از ثانیه تبدیل به یه مهمونی شد.
توی بالکن پتو پیچ وایسادیم و چای خوردیم و حرف زدیم. برای هم از سفرهامون گفتیم. یه دفتری داشت که توش اصطلاحات زبانهای مختلف رو از آدمهای مختلف پرسیده بود و توش اضافه میکرد. حتی یه سری فحشهای آبدار هم توش بود که اگه لازم شد بدونه. ؛) از من هم چند تا اصطلاح فارسی یاد گرفت و بهش چندتا چیز گفتم اما الان اصلا یادم نمیاد چی بهش یاد دادم. باهم در مورد تجربههای کوچ سرفینیگیمون گفتیم و اینکه بعضیا خیلی ماستن و اصلا باحال نیستن. میان خونهات و فقط مثل هتل بهت نگاه میکنن که جای خواب داشته باشن. نه باهات حرف میزنن، نه باهات جایی میان، و نه باهات غذا میخورن. بعد هم که شروع کردیم از هم تعریف کردن که ما باحالیم و گفت خوشحاله که میزبانم شده.
بعد کلی گپ رفتیم بخوابیم و من روی کاناپه(کوچ) پذیرایی با کلی لحاف و بالش گل گلی که مامان بزرگ ماری دوخته بود خوابیدم و یه بار دیگه کاناپه سواری کردم(معنی کوچ سرفینگ میشه کاناپه سواری: مثل موج سواری). قرار بود فقط همون شب پیشش باشم و برای فردا شبش شروع کردم پیام دادن توی کوچسرفینگ جان و یه دختری قبول کرد و هماهنگ کردم فردا صبح برم خونهاش و چشمهامو بستم و با صدای آهنگ ولگا توی سرم و لبخند رو لبم خوابیدم.