خفگی در سرتاسر وجودش جاری میشد
چشمانش دیگر باز نمیشدند
به تاریکی کشیده میشد
دستش دیگر انرژی نداشت
حرکتی نمیکرد
مرده ای بود که میگذاشت جسدش را به سمت خود بکشانند
دیگر اهمیتی نداشت که چه میشود
بیدار یا خواب دیگر فرقی نمیکرد
مرده ای در بدن زندگان بود
چمن خیس را حس میکرد
میدانست در همین نزدیکی؛ آنها میخندند
اما آن سکوت دو نفره اشان را به همه ی خنده ها ترجیح میداد
سکوتی که آن دو بدن را یک روح کرده بود
میتوانست حس کند
نفس هایش را
آهنگ را می شنید
فکرش که لحظه ای از آن محل دور میشد
غرق تاریکی میشد
قطره ای، آرام تمام بدنش را پر میکرد و نفسش را می برید
صدای خنده محو میشد
بدنش با ریتم مینوازید
کسی بدنش را با قدرت میکشید و در نت ها غرق میکرد
انگار روحش را به جایی برده اند که دیگر چشم و دهن و دست مهم نبودند
فقط بود گوش و گوش و گوش...
دیگر بوییدن و چشیدن و لمس کردن فایده نداشت
فقط بود شنیدن و شنیدن و شنیدن...
زندگی اش آنجا وابسته به تکه ای گوشت نبود
وابسته به آهنگ ها بود
اما ای کاش تا ابد آنجا میماند
ای کاش...:)
از شما تقاضامندم که لحظه ای با گوش سپاردن به این آهنگ؛ ذهنتون رو آزاد کنید:)
این بهترین آهنگ بی کلامیه که دوسش دارم (جهت اطلاع: من خیلی طرفدار آهنگای بی کلام نیستم!)
موسیقی به پایان که رسید به احترام عناصر اصلی کائنات ایستادیم: آتش و باد و خاک و آب و پنجمین عنصر، خلأ
کتاب ملت عشق / الیف شافاک