وارد آن کافه ی کوچکی شدم که "مهربانی" مینامیدنش؛
واردش که میشدی برایت لیوانی لبخند می آوردند و منوی احساسات دستت می دادند؛
فنجان کوچکی خواب با دو قاشق غذاخوری رویا سفارش میدادی و در کنار آن یک شکلات کوچک دوستی با طعم وفا روی میز چوبی اعتماد میگذاشتند؛
کیک روز را انتخاب میکردی و برایت کیک خوشبختی با چاشنی زیبارویی می آوردند تا از مزه اش لذت ببری؛
قبل از اینکه پا به بیرون در بگذاری چشمانت به دکه ی کوچک نوجوانی می خورد؛
گویا پیرمرد، امروز بستنی هوس با روکش عاشقی سرو میکرد؛
نوجوانی همین بود دیگر هوس عاشق شدن...:)
پ.ن: سلام بچه ها چه خبر خوبین سالمین سلامتین، خب : خیر بنده نه برای گرفتن کامنت زیاد و نه برای ادامه دادن دعوا پست قبل رو نوشتم بلکه دو دلیل داشت، یک خیلی وقت بود رو دلم مونده بود، دو چون ایده ی دیگه ای برای پست نداشتم و نویسنده ی درونم سیخونک میزد
پ.ن2: راستی بچه ها من میخواستم یه داستان بنویسم و اینکه این داستانه کل ماجراش رو میدونم قراره چجوری شروع شه چجوری تموم شه چجوری... ولی حتی یک کلمه ام ننوشتم:"| چون طولانی میشه و حوصله ندارم:"/ و میشه یک داستان چندین قسمتی حداقل 10 قسمت بشه فک کنم:| حالا چ کنم بنویسم یا نه؟ (جناییه)
پ.ن3: یه نگاه به عنوان عکس بندازین بعد ببینین یک سری خاطرات نیامد تو ذهنتون؟ ?✨
پ.ن4: همین دیگه خودافظ
پ.ن5: نظرتون راجب پست رو هم بگین!!!!!