احتمالا شنیدیم میگن در لحظه باشید، در لحظه زندگی کنید، قدر این لحظه را بدونید. و خیلیهامون تلاش کردیم توی لحظه باشیم، من که رفتم روی دستم تتو کردم now or never که همیشه جلوی چشمم باشه و بهش زیادتر فکر کنم.
ادر لحظه بودن یعنی چی؟ چه احساسی داره؟ اگر من هر لحظه فقط خوشگذرونی کنم، آیا در لحظه بودم؟ اگر بیخیال تاثیرات عمل الانم در آینده باشم، یعنی در لحظه بودم؟
تا چند وقت پیش بهترین چیزی که از در لحظه بودن فهمیده بودم، این بود که گذشته رفته و وجود نداره اصلا؛ آینده هم که در هالهایی از ابهام قرار داره چون معلوم نیست اصلا باشه یا به چه شکلی باشه. پس بهترین راهحلی که شنیده بودم به گذشته فکر نکردن و به آینده فکر نکردن بود و تلاش برای اینکه ذهن را به گذشته و آینده نفرستم.
این روزها که دارم درس میخونم و با جنبههای مختلف توسعه و رشد فردی آشنا میشم چندتا جمله و مفهوم مختلف توی ذهنم بهم گره خورده و احساس میکنم ارتباطشون منو به لحظه نزدیکتر کرده.
دارم تلاش میکنم این نقطههای ذهنی را روی کاغذ بیارم:
ما برای انجام کارها ممکن دو جنس انگیزه داشته باشیم، انگیزهی منفی و انگیزهی مثبت. انگیزههای منفی چیزی شبیه به اینا هستن:
۱. "من استرس دارم و میخوام استرس نداشته باشم"
۲. "من دیگه میخوام نباشم، این شرایط غیر قابل تحمل هستش"
۳. "من همیشه در گذشته به سر میبرم و میخوام به گذشته فکر نکنم"
۴. "من همیشه نگران آینده هستم و میخوام به آینده فکر نکنم"
اینها نمونههایی از Negative Motivation هستن، انگیزههای منفی ممکن که محرک باشن و به تلاش هم وادارتون کنند ولی باعث تغییرات مثبت احتمالا نمیشن. وقتی با انگیزهی "من استرس دارم و میخوام دیگه استرس نداشته باشم" شروع کنیم به حرکت و سوال پرسیدن، سوالاتی شبیه به:
این سوالت تمام حواس وجود مارو متمرکز میکنه روی «استرس»، انگیزهی منفی اجازه نمیده که ما به چیزی که میخوایم برسیم، انگیزهی منفی مارو عمیق و عمیقتر میکنه روی چیزی که فرار میکنیم ازش. انگیزهی منفی برای ما الهام بخش نیست، بعد از این سوالات سطح استرسمون بیشتر شده. انقدر تمرکز کردیم که توی چاه مقابلمون نیافتم ولی دیگه فقط داریم اون چاه را میبینیم و با کله میریم داخلش...
(این واژههای "مثبت" و "منفی" را انقدر از دو جهت ضعیف کردن که با ترس و لرز مینویسم و همش نگران پیش داوری روانشانسی زرد و مسائل اخلاقی درست و غلط هستم. سعی کنید با ذهنی باز بخونید و ببینید برای شما چه چیزی داخل این جملات است که با خودتون ببرید. به لغات من فکر نکنید به خودتون در این نوشته فکر کنید.)
بیاین به همون انگیزههای منفی دوباره فکر کنیم، که میخواهید اون حال بد را نداشته باشید که چی بدست بیارید، چرا میخواین اون حال بد را نداشته باشید؟ فرض کنید اون حس بد را ندارید، حالا جاشو با چی میخواین پر کنید؟ بیاین سعی کنیم این Negative Motivation را به صورت Positive Motivation بیان کنیم و ببینیم از داخلش چی در میاد:
۱. "من استرس دارم و میخوام استرس نداشته باشم"
فرض کنید استرس ندارید، بعدش چی میخواید؟ (در مورد خودتون فکر کنید). مثلا:
- استرس نداشته باشم که بتونیم روی کارم تمرکز کنم
- استرس نداشته باشم که بتونم کارم را پرزنت کنم و نشون بدم که من توانا هستم
- استرس نداشته باشی که... (توی دیدگاهها بنویس)
۲. "من دیگه میخوام نباشم، این شرایط غیر قابل تحمل هستش"
چه مثالی برای انگیزهی مثبت این میشه گفت؟
۳. "من همیشه در گذشته به سر میبرم و میخوام در لحظه باشم"
اگر بتونی به گذشته فکر نکنی، جاشو به چی میدی؟ مثلا:
- خسته شدم از توی گذشته بودن، میخوام بتونم در مورد رابطهام باهاش حرف بزنم و دوباره بسازیم
- اگه خلاص بشم از شکست گذشتهام، دوباره برای راه انداختن شرکتم تلاش میکنم
- اگه توی گذشته به سر نمیبردی... (توی دیدگاهها بنویس)
۴. "من همیشه نگران آینده هستم و میخوام در حال زندگی کنم"
اگر نگران آینده نباشی، اونوقت چیکار میکنی؟
- اگر نگران درآمد آینده نبودم، میرفتم کار مورد علاقهام را شروع میکردم
- اگر نگران آینده نبودم، میرفتم بهش میگفتم باهم زندگی کنیم
- اگر نگران آینده نبودی... (توی دیدگاهها بگو چیکار میکردی)
اگر بتونیم این انگیزههای منفی را به صورت انگیزههای مثبت بیان کنیم، یعنی ببینیم میخوایم نباشن که جاشون را به چه چیز ارزشمندی اختصاص بدیم. اینطوری سوالاتی که میپرسیم از خودمون متفاوت میشه و ایدههایی که میدیم متفاوت میشه و دیگه در درد وحشتناک خودمون غرق نمیشیم.
تمرکز از روی درد میاد روی دستاورد و مسیری که دوست داریم.
حالا که در مورد انگیزههای مثبت و منفی میدونم، میفهمم به گذشته و آینده فکر نکردن درسته که محرک هستش ولی محرکی که خیلی نمیتونه منو به لحظه برسونه و یه جورایی حتی داره عمیقتر به گذشته و آینده میبره.
پس برای درک لحظه نیاز به پیداکردن یک انگیزهی مثبت، Positive Motivation دارم...
از سهراب سپهری جملهایی دیدم که چند هفتهایی میخکوبم کرده، میگه «زندگی جذبه دستی است که می چیند»
زندگی
جذبهی دستی است
که میچیند!
یعنی همه چیز به من بر میگرده؟ من وسط یک دشت قرار دارم و فقط باید بچینم؟
جلوتر میرم، کتابی را شروع کردم به نام The Ultimate Coach، در پشت جلد چند جملهایی نوشته که ادراک ما از هر موقعیت و هر لحظه را میتونه تغییر بده. نوشته:
این کتاب دربارهی «بودن» است.
و این کتاب دربارهی «شما» است.
این کتاب را دربارهی من نخونید، دربارهی «خودتون» بخونید.
و یک سری سوال مطرح کرده که توجه من را از بیرون، از محیط اطراف میبره به درون، میبره به نقشی که باید داشته باشم، به چیزی که میخوام، به جذبهی دستی که میچیند!
تمامی این سوالها با Who would I need to BE ... شروع میشه:
و وقتی با این دید میخونی که این کتاب دربارهی «خودم» هستش و وقتی به سوالات فکر میکنی، من الان توی این لحظه به «چه کسی بودن» نیاز دارم که به خود دوست داشتنی، به اون خود خواستنیام برسم دیگه اون لحظه بینهایت میشه. اون لحظه بسیار ارزشمند و جذاب و گیرا میشه، چون قرار من در آن لحظه باشم، بودنم در اون لحظه را تجربه کنم و از اون لحظه برای خودم چیزی به دست بیارم و از اون لحظه بِدون توجه به بیرون، بدون نیاز به کسی چیزی از اون لحظه برای خودم بردارم.
چطور میتونم «بودن» را تجربه کنم، یاد بگیرم، بردارم، تغییری بدم. به این فکر میکنم که در این لحظه جذبهی دستی باشم که میچیند.
«در لحظه بودن» داره عملی میشه و از به گذشته و آینده فکر نکردن خارج میشه به تجربه «بودن» میرسه. ما در تمام عمرمون در همهی لحظات نبودیم، لحظات اندکی «بودن» را تجربه کردیم و اون لحظه را برای خودمون کردیم.
هرجای زندگی که ایستادیم، به این فکر کنیم از این «بودن» در این لحظه، در اینجا چه چیزی میتونیم برای خودمون برداریم و یا چطور ازش استفاده کنیم؟ با ذهن باز، با قلبی باز وارد هر لحظه بشیم و ببینیم چی دریافت میکنیم. هرکسی چیزی را از این لحظه میبره که خودش تعیین میکنه. ما توی لحظات مشترک «بودن»های متفاوتی را تجربه میکنیم. به این فکر کنی که چرا داری این مطلب را میخونی و با خودت چی میتونی برای خودت برداری ازش.
من عاشق لحظههایی شدم که بودم و ربودمش.
من فکر میکنم، ما به اندازهایی زندگی میکنیم و به اندازهایی از زندگی لذت میبریم و استفاده میکنیم که میتونیم لحظههاش را از آن خودمون کنیم. ربودن لحظهها، زندگی اصیل را برای ما میسازه، زندگی که احساس میکنیم برای خودمون هستش، زندگی که ما قربانی نیستیم، ما انتخاب کردیم، مسئولیتش را پذیرفتیم و ساختیمش. زندگی که میتونیم بگیم برای خودمون هستش، ما قدرتمندیم داخلش، ما بودیم داخلش، نقش داریم.
با سهراب شروع کردم، با سهراب تموم کنم:
«زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون” است.
رختها را بکنيم،
آب در يک قدمی است»
اگر این مطلب براتون جذاب بوده، احتمالا نوشتهها و استوریهای اینستاگرامم هم میتونه براتون جذاب باشه. اگر دوست داشتید من را در اینستاگرام با اسم @parhumm پیدا کنید.