پریسا
پریسا
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

عشق تاریخ انقضا دارد

به چشمانش نگاه کردم . رگه های قرمز خون را میتوانستم واضح ببینم . دستانش را مشت کرده بود . همان حالت تدافعی همیشگی ! میدانست این آخرین بار بوده و راه جبرانی ندارد. ولی خوب ... گفت «حداقل بذار برسونمت »

من هم مثل خودش دستانم را مشت کردم و گفتم «من به تو نیازی ندارم ، به هیچ کسی نیاز ندارم ...»

وارد اولین کافه شدم . باید کمی آرام میگرفتم . سیگارم را از داخل کیفم بیرون آوردم . به انگشتای ضریفم نگاه کردم . ناخون انگشت اشاره سمت راستم شکسته بود .دنبال فندک گشتم ، لعنتی من هیچ وقت فندک نداشتم .اگر میخواستم این روش تنها بودن را در پیش بگیرم اولین کار این بود که باید فندک میخریدم .

از پیشخدمت فندک گرفتم و یه لاته سفارش دادم . توی ذهن خودم شروع کردم به رویا بافی ...« من از پس همه چیز بر میام ! » به گذشته فکر کردم . درست زمانی که کسی نبود دستم را بگیرد و هر روز تکرار کند : من هستم ! تمام آن شب هایی که از استرس قلبم تند تند میزد و فقط خودم را در آینه میدیدم ... همه ی اون گذشته ی لعنتی ...

شاید وقتی چهل سالم شد دوباره عاشق می شدم . اما من الان نیاز داشتم یک نفر را داشته باشم که عاشقی کنم ! نه زمانی که به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت کردم ! نه وقتی که تنهایی حال خودم را خوب کردم . باشد عشق تاریخ انقضا ندارد اما یک چیز هایی سر وقتش قشنگ است ....

داستان کوتاهتاریخ انقضاحقیقتداستان دارکخیانت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید