عنوان را اینجا وارد کنید
هر چی دوست داری بنویس!
واژههای آشنایی است مگر نه! واژههایی که شمارا با صفحهٔ نوشتاری ویرگول آشنا میکند. من و شما، کمالگراها و مینیمالیستها و ... برچسبهای قشنگی است که سرتاپای خودمان را با آن پوشاندیم!
دنیای عجیبی است مگر نه؟ رنگها در قالب کلمات، کلمات در قالب رنگها تداعی میشوند. گاهی زبان قاصر است از بیان مفاهیم، از بیان درد و رنج، از بیان این شیوه زندگانی ... (خودتان کاملش کنید، در دل نوشته دیگری «از بیان» را بهتر توصیف میکنم.)
اما الآن، درست در این صفحه، کلماتم به نیابت از خودم با شما سخن میگویند. حالتان چطور است؟ چایتان را بنوشید تاکمی باهم گفتوگو کنیم.
کرونا امانم را بریده است، شما هم؟ گرفتارش شدم، روزها امانم را برید، هیچچیز را حس نمیکردم؛ منی که دنیای عطروطعم حکم بهشت را برایم داشت، بیحس شده بودم.
ساعتها و روزها را در تخت میگذراندم.
افسوس میخوردم.
دلتنگ بودم.
دلتنگ، چه واژهٔ زیبایی! امان از منوچهری که این واژه را به هنرمندی هرچه تمامتر به تصویر میکشد.
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گوئی در جگر دارم دو صد یاسنج گرگانی
اما اگر از من میپرسی دهخدا تصویر زیباتری از واژه دلتنگ را در گوشهای از لغتنامهاش به تصویر کشیده: «جایی که بهواسطه ٔ گرفتگی هوا یا کمی روشنایی و بلندی اطراف آن، باشنده در آن غمگین شود.»
خاطرات!
بیشتر از آن که این جملهٔ دهخدا مرا یاد دلتنگی بیندازد، واژهٔ خاطرات را در ذهنم بیدار میکند. فکر میکنم برای دهخدا هم چنین بوده است.
یک روز نهچندان آفتابی، بر فراز تپهای ناگهان خاطرهای از پس ذهنش گذر میکند، لحظهای لبخند تمامصورتش را میپوشاند و لحظهای دیگر اشک است که مهمانش میشود.
کار و بار چطور است؟ نپرسی و نپرسم بهتر است!
هنوز هم روزگار را با نوشتن میگذرانی؟ من که آری، چند وقتی است که دل نوشتههایم را با ترسولرز برای دیگران نیز میخوانم. صدایم میلرزد اما هر چه بادا باد. میگویم کرونا آنقدرها هم بد نبود مگر نه؟
با درد، رنج و فراق چیزهایی یادمان یا بهتر است بگوییم یادم داد.
یاد گرفتم از داشتههایم هر چه قدر کوچک و ناچیز لذت ببرم. کی فکرش رو میکرد که در حسرت آغوش بمانم، کی فکرش را میکرد که خوردن یک فنجان قهوه داغ در بارانیترین روز بهار و آنهم در همان پاتوق همیشگی تبدیل به یک آرزو شود؟
میدانم میگذرد، اما یاد گرفتم یا بگذارید اینجوری بگویم؛ بیشتر یاد گرفتم و در بندبند وجودم لذت بردن از حال را حکاکی کردم.
گوشی تلفن را بردارید، به مهمترین افراد زندگانیتان زنگ بزنید، بگویید که چقدر دوستشان دارید و بعدازاین سایهٔ نحس یک دل سیر در آغوششان میگیرد. بردارید آن نقابهای لعنتی را و خود خود خودتان باشید.
شاید این سایهٔ نحس لازم بود تاکمی از کالبد خود بیرون بیاییم.