
صبحها، وقتی از خواب بیدار میشوم، حس میکنم چیزی را گم کردهام. انگار چیز مهمی فراموش شده باشد. جایی، در گوشهای، در دور های ذهنم، گم شده، محو شده، شبیه به سایهٔ پرستویی... که دیروز به دنبالش دویدم.
انگار که روزی آن چیز را جایی، جا گذاشتهام. و حالا فقط شبح هایی از آن در ذهنم پرسه میزنند. گاهی چیزی درونم تکان میخورد؛ چیزی مثل بویی آشنا در میان عطر نعنا، یا لمس لطافت گلبرگی که گویی ساعتها نوازشش کردهام، صدایی که از دور میآید و مرا به یاد چیزی میاندازد که نمیدانم چه بوده است... نمیدانم چه شد که به اینجا آمدم. خاطراتم مانند تکههای نوری اند که از لابهلای پرده پنجره پایین میافتند. چیزهایی مبهم در ذهنم شناورند. موسیقی هایی که کنج روحم زمزمه میشوند اما کلماتشان را به یاد نمیآورم. احساس میکنم که هیچ جادهای نشانیام را ندارد.
شاید از ازل همینجا بودهام. در میان درختانی که نام مرا به خاطر دارند، در خاکی که قدمهایم را از خیلی قبل تر میشناسد.
وقتی آب رودخانه سردیاش را به پاهایم میسپارد، چیزی در ذهنم جرقه میزند. صدایی دور، و حس لمس دستی که نمیدانم از آنِ کیست.
انگار که زندگیای دیگر را به یاد میآورم، ولی نه آنقدر واضح که بدانم از آنِ چه کسی بوده است. نمیدانم چه شد که به اینجا آمدم. شاید نیازی به فهمیدن نباشد. شاید همین که حس کنم در خانهام، کافی باشد. و آری، حس میکنم...در خانهام.
شاید همین کافیست که بدانم، هرچه که بوده، هرچه که هست، بالاخره در جایی ایستادهام که همیشه باید میبودم. برگشتهام...به جایی که در انتظارم بوده. گاهی که کف دستانم را روی پوست زبر درختان میگذارم، لرزشی در جانم رخنه میکند. مثل کسی که دست معشوقی را پس از سالها پیدا کرده باشد، اما نتواند بگوید که این عشق را کجا، کی، چگونه تجربه کرده است.
گاهی بویی از دور میآید؛ عطری از چوب و باران، از نانی که در تنور خاکی میپزد، از شبنم صبحگاهی که بر علفهای بلند نشسته است.
و چیزی درونم تکان میخورد. خاطرهای محو که همچون موجی کوتاه میآید و پیش از آنکه بتوانم درک کنم، ناپدید میشود. از جادهٔ کوهستانی بالا میروم، بوی خنک و مرطوب سبزه ها به درون روحم میریزد. فکر میکنم در آغوش یک خاطره فرو رفتهام.
درست در دل این خلوتگاه سبز، یک بنای چوبی قدیمی با سقف شیروانی دیدم. بوی چوب نمخورده در فضای کلبه پیچیده بود. اینجا مرا میشناسد، این سقف و دیوارها انتظارم را کشیدهاند. شاید در داستانهای دخترکی خیالپرداز غرق شدهام.
آرام میگویم توقعاتم از بهشت هم به همین اندازه ساده و راحت است. آری...بهشت، اگر جایی باشد، باید چیزی شبیه همینجا باشد. به سرم زد که این خانهی چوبی قدیمی، میتواند آغوشی گرم برای لحظههای بیدغدغهام باشد.
***
شبها، وقتی روی ایوان چوبی کلبهام مینشینم، به آسمان پرستاره خیره میشوم و حس میکنم که درختان نامم را در آوند هایشان پنهان کردهاند،نام من چه بود؟ باد در گوشم نجواهایی از روزهایی گمشده دارد، رودخانه مرا صدا میزند، با زبانی که هنوز نمیتوانم بفهمم.
***
وقتی میآمدم چیزی جز دفتر و قلمی به همراه نداشتم.
انگار از میان زمان بریده شدهام، از جایی که نمیدانم کجاست، و در اینجا رها شدهام. این تهیِ بیوزن، مرا نمیترساند. سبکم کرده است. من نیازی به دانستن ندارم. گذشتهام، اگر جایی باشد، اگر هنوز نفس بکشد، خودش راهش را به من پیدا خواهد کرد.
صبح با صدای پرندههایی که اسمشان را نمیدانستم از خواب بیدار شدم. از ایوان خانه بیرون رفتم، دامنم را در میان علفهای خیس کشیدم. دویدم. خندیدم. رها شدم.
شب که شد، ستارهها از میان شاخهها به من چشمک میزدند. در کلبهی چوبیام چراغ کوچکی روشن بود، بوی چای تازه دمشده با عطر دود هیزم در هوا میچرخید، و من، سبک، رها، آرام، با لبخندی که از عمق وجودم میجوشید، میان لحظهها غرق میشدم.
***
مسیر تازهای را در جنگل پیدا کردم، رد پایم را روی خاک نمدار جا گذاشتم.یک ردِ نرم. با دست برگها را کنار میزدم، هوا خنک بود، پر از زندگی. پرندهها بیوقفه آواز میخواندند. لیک جنگل غرق در آرامش بود. پای بر علفهای نرم میگذاشتم و صدای خشخش آرامشان زیر قدمهایم میپیچید. ناگهان، حس کردم که تنها نیستم.
سرم را که چرخاندم، او را دیدم. یک آهو، چند قدمی آنسوتر، درست میان درختان. نمیدانم چه شد که نگاهم در نگاهش گره خورد. چشمهایش… عمیق و تاریک، پر از چیزی که کلمهای برایش نداشتم.
نفسم را در سینه حبس کردم، همهی صداهای جنگل محو شدند. فقط آن نگاه باقی ماند، آن ارتباط بیکلام که عجیب و غیرقابل توضیح بود...حس کردم اگر میتوانستم زبان نگاهش را بفهمم، شاید پاسخی برای پرسشهای گمشدهام پیدا میکردم.
آهسته دستم را بالا آوردم، شاید به نشانهی سلام، شاید در تلاشی برای نزدیکتر شدن. قدمی خواستم بردارم، اما همان لحظه، آهو تکانی خورد، چشمانش هنوز در چشمانم بود، اما جسمش آمادهی رفتن. انگار که میخواست چیزی بگوید ولی نمیتوانست. و بعد، در یک لحظه، برگشت و در میان درختان محو شد.
باد شدیدی به پاهایم پیچید.سعی داشت چیزی از آن لحظه را با خود ببرد. نفس عمیقی کشیدم.
***
کنار رودخانه مینشینم. آب زلال را میان انگشتانم حس میکنم و بازی حلزونهای کوچک را تماشا میکنم، همانهایی که سر حوصله و با طمأنینه مسیر زندگیشان را طی میکنند. به آنها خیره میشوم و فکر میکنم که شاید باید از آنها یاد بگیرم.
یاد بگیرم که آرام حرکت کنم، که هر لحظه را، هرچقدر هم که کوچک باشد، درک کنم. یک ماهی زیبای سفید بر انگشتم بوسه میزند. شاید من هم یک ماهی کوچکم که دریا را باز یافته است.
***
روزها کوتاهتر از آناند که همهی زیباییهای اینجا را در خود بگنجانند. غروب که میشود، رنگ آسمان از آبی به نارنجی و بعد بنفش تغییر میکند. روی چمنها دراز میکشم، به صدای طبیعت گوش میدهم، حس میکنم که هیچ چیز کم ندارم. هیچ چیز مهمتر از این لحظه نیست.
***
شاید به خاطر هوای ابری آن روز، شاید به خاطر حس عجیبی که از صبح در دلم خانه کرده بود. نمیدانم. تصمیم گرفتم یک شیرینی بپزم. دستور پختش را به یاد داشتم ولی نمیدانستم از چه کسی و چطور یاد گرفتمش.
آرد را که در کاسه ریختم، انگشتانم با بافت نرم و لطیفش آشنا شدند، انگار که هزاران بار این کار را کرده بودم. اما کِی؟ کجا؟ نمیدانستم.
دانههای شکر را میان انگشتانم حس کردم، دانههایی ریزی که وقتی در هوا ریخته میشدند، همچون غباری جادویی میدرخشیدند. کَره را در دست گرفتم، لمس خنک و نرمش مرا به یاد چیزی انداخت. خاطرهای نامشخص، شاید از مادرم.
وانیل را اضافه کردم و ناگهان بویش در فضا پیچید، گرم و لطیف، آمیخته با چیزی دور و شیرین. بویش به جانم نشست، مثل صدای خندهای که در گوشهی ذهنم زنده شد اما قبل از اینکه بشناسمش، محو شد.
کلوچه ها آماده شدند. هنوز گرم بودند، بویشان تمام خاطرات ناپیدایم را در خود حل کرده بود. به ایوان رفتم، به جنگل خیره شدم، به مهی که دوردستها را پوشانده بود، به حس عجیبی که شبیه به دلتنگی اما پر از آرامش بود.
روبهرویم کوههای بلند و رمزآلود، سر به ابرها کشیده بودند، خاموش و در عین حال زنده. چشمهایم را بستم، بادی ملایم میان موهایم لغزید. کلوچه را آرام میجویدم، این مزه را پیش از این چشیده بودم. در میان لحظهای بیزمان فرو رفتم. کوهها را تماشا میکردم، و در آن لحظهی ناب، احساس کردم که به چیزی، به جایی، به خودم نزدیکتر شدهام.
***
انگار که دستم خاطرهای دارد که ذهنم ندارد. وقتی از میان علفهای خیس میگذرم، وقتی صدای رودخانه در گوشم طنین میاندازد، حس میکنم که این صداها را از قبل شنیدهام، که این راهها را پیش از این پیمودهام، که شاید تمام عمرم در خوابهایم اینجا را دیدهام و حالا بیدار شدهام.
گاهی که در کلبهی چوبیام وقتی پوست سیب را میکنم، وقتی خمیر نان را ورز میدهم، یا وقتی پای بر سنگهای رودخانه میگذارم، چیزی در ذهنم جرقه میزند. تصویری، حسی، صدایی دور که نمیدانم از کجای گذشتهی گمشدهام سر برآورده. مثل رویایی که تازه به یادش آورده باشی، اما ندانی که آیا واقعاً در آن زیستهای یا فقط از کنارش گذشتهای.
شاید هم نیازی به فهمیدن نیست. شاید کافیست بگذارم که جنگل مرا در آغوش بگیرد، که رودخانه به پایم سلام کند، که آهوها با چشمانشان مرا بشناسند.
شاید.