حالم را که پرسید انگار بغضم ترکیده باشد...اما نه برای اشک، برای حرف..تو بگو انگار دملی پر از کلمات را نیشتر زده باشند
امن بود..آدمش را میگویم: امن بود..این امنیت هم چیز مهمی است؛ از اول تولدمان دنبالش میگردیم: امنیت آغوش، امنیت اجتماعی، امنیت شغلی، امنیت روانی..امنیت اقتصادی...حتی این "امنیت جویی" کودکی را در لباس کلمات قلنبه سلنبه میپیچانیم و در مراودات خارجی و داخلی مملکتمان از آن استفاده میکنیم
در سطح شخصی هم که این امنیت یک سر سوزن اینور و آن ور شود، خواب و خوراکمان بهم میریزد و "متخصص" لازم می شویمچی هست این انسان؟!! چیست این روان؟!! اینهمه سال وقت و انرژی و خودمان و باقی موجودات بی جان و جاندار را میگیریم که قد دراز کنیم
اما آخر اسیر و پایبند همان نیازهای کودکی هستیم
یکیش همین: "امنیت"برای همین تا دیدم تکیه کرده ام به "امنیت" این آدم خودم را نهیب زدم و فقط جواب دادم:
"خیلی بیسوادم..باید خیلی بیشتر از اینها روی خودم کار کنم...باید در غارم بمانم و روی این وزن مغز کار کنم ک شرمنده ی خودم نشوم بعدها"
بقیه اش مهم نیست چون همان تعارفات دوستانه بود ک چیزی بر کس نیفزود