بعد از سه چهار ماهی متوقفش کرده بودم. شاید دوسالی گوشه ی اتاق بود و دلخورانه به من نگاه می کرد. هروقت میخواستم حتی برای کمی آرامش بزنم کاری، تسکی سرراهم سبز می شد و می گفت:« هی! من اینجام!» و من هم از خداخواسته، ازش رد می شدم.
تا اینکه در قرنطینه فرندز دیدم. فیبی را دیدم که با اینکه افتضاح می زند؛ باز هم گیتار زدنش دوست داشتنی است. برش داشتم و شروع کردم. فکر می کردم آکورد ها یادم رفته اما دفترم را آوردم . توانستم همه شان را دوباره بزنم. سلطان قلب ها را، حسودی را، چشم من را، و حتی گل سنگم.
تا اینکه تقریبا بهترین دوست شدیم. باهاش «smelly cat» خواندم و I’ll be there for you. و درنهایت، خودم خواندم. با همان آکورد ها و دو سه ریتمی که بلد بودم، بداهه می زدم و میخواندم. مهم نبود که بعضی جاها قافیه اش جور نمی شد، مهم نبود گاهی اوقات آکورد ها را خوب نمی گرفتم و فالش می شد. مهم این بود که می خواندم و هرآهنگی که می خواستم می توانستم یاد بگیرم. می توانستم تراژدی های ریز و درشت زندگی را بداهه فریاد بزنم. صدایم بریلینت و گیتارم هم شفاف و رسا نبود. بله هیچ چیز فوق العاده نبود قرار هم نبود باشد. حالم خیلی از آن دختر پرعذاب وجدانی که هیچ حرکتی نمی کرد بهتر بود. زخم های سرانگشتانم را فشارمیدادم روی سیم ها و بلند می خواندم وات آر دی فیدینگ یو؟
نوشتن هم همین است. آدم فقط قرار است خودش را بنشاند و وادار به نوشتن کند. بله، وقتی فکر می کنی می بینی چیزی را که مینویسی قبلا هم نوشته اند. یا همان را بهتر ممکن است جای دیگر پیدا کنی. بات هو کرز؟ از من می شنوید، وقتی آدم بنویسد حالش خیلی از وقتی که نمی نویسد و دائم به این فکر می کند که باید انجامش دهد، بهتر است.
نوشتن مثل قدم زدن در مه است و با رایانه این کار مثل اسکی رو یخ می شود: مثل بادی شعله ور
چارلز بوکوفسکی