پس بدون این که اون نگهبان بالای سرم متوجه بشه چاقو رو از توی کفشم در آوردم و طناب دور دستم رو باهاش پاره کردم .
بعد مثل فوتبالیست ها که به توپ برگردون میزنن ، من هم به کله ی اون نگهبان بالای سرم برگردون زدم و خیلی سریع اسلحه ای که توی دستش بود و برداشتم و به چند نفر تیر زدم و شروع کردم به فرار کردن.
کلی که دویدم متوجه شدم از من دورن پس سریع رفتم بالای یک درخت و امید داشتم که منو نبینن و از اونجا رد بشن .
از شانس خوبم نقشم گرفت!
بعد تا طلوع آفتاب آنجا بودم چون میدونستم در آفتاب از قلمروشون بیرون نمیان .
وقتی آفتاب طلوع کرد ، می خواستم رادار را در بیاورم اما اون شیطان پرستان از توی جیب من برداشته بودنش!
اما نا امید نشدم تقریبا اون مسیر رو حفظ بودم چون چند بار از آنجا گذشته بودم!
بالاخره به کلبه رسیدم و وسایلم رو برداشتم و متوجه شدم توسط راداری که از جیب من برداشته بودند به کلبه آمدند و کل آذوقه هایم و بعضی از وسایلم را برداشتند ! اما خداراشکر سوئیچم را برنداشته بودند . پس بدون معطلی رفتم سمت ماشینم و به سمت شهر راه افتادم
خیلی ناراحت بودم و کل راه رو گریه کردم چون الکس نتونست فرار کنه و الان کشتنش .
همزمان خیلی هم خسته بودم چون تا ساعت ۳ شب هم بیدار بودم و کلا یک روز نخوابیده بودم.!
وقتی رسیدم شهر اولین جایی که رفتم ، رفتم آگاهی و گروه پلیس های ویژه رو آماده باش گذاشتم و همه چیز رو براشون تعریف کردم و یک نقشه به نقص کشیده بودم!
اسم این عملیات هم گذاشتم << عملیات برکه ی خون >>
میخواستم انتقام الکس رو بگیرم پس رفتم خونم و تا فرداش خوب خوابیدم
صبح روز بعد راه افتادیم و رفتیم سمت برکه
در اونجا ما کامل مسلح بودیم و وقتی رفتیم شب بود ! یعنی یک طوری برنامه ریزی کرده بودیم که شب برسیم .
وقتی رسیدیم به هیچ کس امان نمیدادیم و شلیک میکردیم !
وقتی وارد شدیم دیدیم یکی از آنها با بقیه فرق دارد .اون خیلی شبیه به الکس بود !
داد زدم دست نگه دارید ! اون واقعا الکس بود اما تبدیل به یکی از شیطان پرستان شده بود به یکی از پلیس های ویژه به طور مخفیانه گفتم برو از پشت به او آمپول بی هوش کننده بزند !
او هم کارش رو خوب بلد بود و رفت و آمپول رو زد
به یکی از دکتر هایی که با خود آورده بودیم گفتم این رو معاینه کن !
دیگه بعد از کشتن همه ی شیطان پرستان برگشتیم به آگاهی.
به دکتر گفتم حالش چطوره که دکتر الکس رو صدا زد و الکس از پشت یک پرده ای بیرون آمد
همدیگر رو بغل کردیم و گفت باید در تنهایی یک حرفی را بهت بزنم.
منم به دکتر گفتم چند لحظه بره بیرون.
الکس هم کل قوانین اون برکه ی خون رو برام تعریف کرد . چون خودش برای ۱ روز تبدیل به شیطان پرست شده بود!
اون گفت هر روز یکی را به برکه میبرند و به او یک ماده سمی میزنند که فرد فکر کنه یکی از شیطان پرستانه!
بعد از ۲ روز اگه خوب کار کرده باشه که هیچی ، ولی اگه نه اون رو میکشند و خونش رو توی این برکه میریزند و سرش رو توی یک اتاقی می گزارند که هر وقت شیطان به آن نگاه کنه خوشحال بشه!!
اون گفت در واقع کار شیطان پرستان اطاعت از فرمان های شیطان است اما شیطان هیچ وقت خودش را نشان نمیداد!
برای مثال شیطان روی کاغذی با خون مینوشت برو برام ۱۰ تا انسان قربانی کن و اگه اون فرد نافرمانی میکرد اون میمرد!
دیگه زندگیمون به حالت عادی برگشت و هر کس رفت سر خونه زندگیش
<< پایان >>