توی محل کارم من بهترین کارمند بودم و یک چند وقتی کارم رو تا جایی که میتونستم جلو بردم .
برای همین خیلی خسته بودم و میخواستم ۲ یا ۳ هفته استراحت کنم و این بهانه ای بسیار خوب بود که برم به رئیسم بگم که بهم مرخصی بده .
اون هم بدون مقاومت قبول کرد و بهم یک ماه مرخصی داد . واقعا حقم بود همچین مرخصی بگیرم چون کار شرکت رو تا ۲ ماه جلو انداخته بودم .
رفتم خونه و توی اینترنت دنبال یک جای با صفا میگشتم اما جای خوبی پیدا نکردم.
ولی بازم نا امید نشدم و از دوستانم پرس و جو کردم که یکی از آنها بهم یک کلبه در دل جنگل معرفی کرد و بهم آدرس صاحب کلبه را معرفی کرد و ازم درخواست کرد اونم با خودم ببرم . منم قبول کردم.
با هم رفتیم تا وسایلمان را جمع کنیم و آماده به رفتن در آنجا بشیم . وسایلی مثل آذوقه ، لباس ، چراغ قوه و چیز هاس مختلف برداشتیم و من هم رفتم و ماشینم رو پر از بنزین کردم . شبش از ذوق فردا خوابم نبرد اما دوستم که اسمش الکس بود مثل خرس خوابیده بود .
بالاخره فردا شد و ما وسایلمان آماده بود پس راه افتادیم
در بین راه کلی تابلوی سر حیوانات مختلف دیدیم اما نترسیدیم چون با خود تفنگ های شکاری آورده بودیم .
بالاخره بعد از ۳ ساعت رسیدیم .
اول کمی کلبه رو تمیز کردیم بعد الکس رفت تا کمی هیزم بیاره تا آتیش کوچکی بکنیم .
کمی از آذوقه های خود را پختیم و خوردیم
در بعد از ظهر کمی رفتیم با اسلحه های شکاری بیرون کمی قدم بزنیم و رادار هم آورده بودیم که اگه گم شدیم راه برگشت داشته باشیم.
همینطور داشتیم قدم میزدیم که ................................................
این داستان ادامه دارد...............................................................