همینطور داشتیم قدم میزدیم که متوجه شدیم یک برکه بزرگ در نزدیکی کلبه ی ماست
اما...........
این برکه با بقیه ی برکه های که دیده بودم فرق داشت این برکه از خون پر شده بود !!
جفتمون کمی استرس گرفتیم و اسلحه هامون را در آوردیم که یک وقت غافلگیر نشویم
اما چیزی نبود تصمیم گرفتیم شب ساعت ۳ نصف شب دوباره بیاییم اینجا ببینیم چخبره.
برگشتیم کلبه و ساعت ۳ دوباره برگشتیم
وقتی برگشتیم دوباره به اون برکه ی مرموز دیدیم یک عده آدم دور آن برکه حلقه زدند . آنها داشتند یکی را میکشتند . متوجه شدیم آنها شیطان پرست هستند چون روی پشت لباس های آنها نوشته بود 666
میخواستیم برگردیم کلبه و به پلیس زنگ بزنیم و همه چیز رو بهش بگیم.
میخواستم رادار را در بیارم تا برگردیم کلبه که یک چیز پشت بوته شروع کرد به تکان تکان خوردن! اسلحه هایمان را به سمت آن گرفتیم که یک دفعه دو نفر که صورتشان خونی بود از پشت اسلحه های ما را سریع گرفتند و به ما نشانه گرفتن بعد از چند ثانیه که ما دستانمان را بالا برده بودیم آنها با قنداق اسلحه ها کوبیدند بر پشت سرمان و ما بی هوش شدیم .
حدود ۱ ساعت بعد یکی آب ریخت روی سر ما و ما به هوش اومدیم
خیلی ترسیده بودیم
دورمان یک عالمه از اون موجودات جمع شده بودند ! خیلی ترسیده بودم
داشت این مرخصی زهر تنم میشد
اما میخواستم از اینجا فرار کنم که یادم اومد یک چاقو توی کفشم پنهان کردم.
بزارید واقعیت را به شما بگویم .
من در واقع فرمانده پلیس های مخفی بودم. پس مهارت زیادی تو فرار کردن از همچین موقعیت داشتم .
پس بدون این که اون نگهبان بالای سرم متوجه بشه چاقو رو از توی کفشم در آوردم و .....................
این داستان ادامه دارد ................................................................